Thursday, 14 November 2013

مرا آرامی بخشید

                                                                                                                                                      سرگذشت ایمانی سروش

من ۲۶ سال پیش در یک خانواده نه چندان مذهبی و متوسط در تهران به دنیا آمدم ولی با این وجود شخصاً علاقه شدیدی به وجود خدا داشتم و از همان کودکی در پی رابطه با آفریدگار جهان بودم. هر چه که بزرگتر می‌‌شدم، آتش درونی‌‌ام نیز بیشتر قوت می‌‌گرفت و سعی می‌‌کردم برای سیراب نمودنِ این عطش و اشتیاق درونی اقداماتی انجام دهم. یادم می‌‌آید که به انجام مراسم مذهبی از قبیل نماز، روزه، دعا و غیره علاقمند شدم و فکر می‌‌کردم که با این اعمال مذهبی دیگر به خدا نزدیک هستم و این اعمال مرا هم در مقابل خدا و هم در مقابل مردم اطرافم پاک و بدون گناه و فردی روحانی جلوه می‌‌دهد. تا اینکه به‌‌خاطر مشکلاتی که داشتم تصمیم گرفتم در سن 16 سالگی ایران را به مقصد کشور بلژیک ترک کنم، مکانی که خانواده‌‌ام یک سال پیش به آنجا مهاجرت کرده بودند. این مسافرت به این راحتی هم نبود چرا که در خروج از کشور با مشکلات و بحران‌‌هایی روبرو شدم که می‌‌توانست مرا کاملاً ناامید و مستأصل نماید. ولی علاقه من به خدا به‌‌حدّی بود که در طول زمانی که در راه بودم هیچ وقت اتفاقات بد و ناگواری از جمله زندانی شدن، دو بار برگشت به ایران و از دست دادن پول زیاد و خیلی مسائل دیگر را به خدایی که به او اعتقاد داشتم  نسبت نمی‌‌دادم!


 تا اینکه بعد از سه سال به مقصدم رسیدم و از اینکه این هدف سخت را پشت سر گذاشته‌‌ام خیلی خوشحال بودم  و به خود می‌‌بالیدم. در اولین ماه‌‌های اقامتم در بلژیک مشکلات مربوط به پناهندگی‌‌ام شروع شد و این مشکلات فشارهای زیادی بر خانواده‌‌ام وارد می‌‌آورد. سختی‌‌ها و ناملایمات چنان عرضه را بر من و خانواده‌‌ام تنگ کرده بود که بعد از یک سال شروع کردم به دعا و روزه برای اقامت خودم و خانواده‌‌ام، ولی کماکان در شرایط و وضعیت ما تغییری حاصل نمی‌‌شد. زندگی در این شرایط که نه اجازه تحصیل داشتم و نه کار و نه پول و نه تفریح و ورزش، برای من دشوار بود.
با شرایط سختی مواجه شده بودم که انتظارش را نداشتم. سعی می‌‌کردم که ارتباطم را با خدا بیشتر کنم زیرا که محتاج کمک او بودم تا شرایط فعلی مرا تغییر دهد. به همین منظور همیشه به مسجدی واقع در شهر بروکسل می‌‌رفتم که مختصِ ایرانی‌‌ها و عراقی‌‌ها بود و از طریق خدمت کردن و خواندن نماز سعی بر این داشتم تا به جواب دعاهایم برسم. ولی افسوس که هر روز خودم را خالی و دورتر از خدا  حس می‌‌کردم. تا اینکه پس از گذشت پنج سال زندگی در بلژیک که یک سال آن نیز در یک تحصن ایرانیان در یک کلیسای کاتولیک در بروکسل جهت اخذ اقامت گذشته بود، موفق به دریافت کارت اقامت یک ساله شدم. این کارت اقامت که در اوایل تابستان 2008 نصیبم شد برای رسیدن به رویاهای زندگی‌‌ام مثل یک شاه‌‌کلید بود. خیلی خوشحال شده بودم و فکر می‌‌کردم که درهای بستۀ زندگی‌‌ام در حال باز شدن است و من می‌‌توانستم به آرزوها و اهدافم در زندگی جامۀ عمل بپوشانم. با این وجود که این کارت اقامت موقت بود ولی با در اختیار داشتن آن از مزیت‌‌هایی برخوردار می‌‌شدم که قبلاً محروم بودم. ولی متأسفانه آفتابی که احساس می‌‌کردم در حال طلوع است با سرعتی باورنکردنی غروب کرد و مرا در ناامیدی مطلق فرو برد.
دیری نگذشت که پس ازگذشت یک هفته از من خواستند که کارت اقامتم را به شهرداری منطقه‌‌ام پس بدهم چون اشتباه کرده بودند! لحظۀ دردناکی بود و من نمی‌‌خواستم آن را باور کنم ولی چاره‌‌ای نبود. باید این واقعیت را می‌‌پذیرفتم و هیچ کاری از دست من و یا شخص دیگری ساخته نبود. پیامدها و نتایج ابطالِ این اقامت موقت بسیار منفی بود، چرا که پس از دو ماه برگۀ ترک خاک بلژیک برایم صادر شد. این واقعۀ تلخ، نقطۀ شروع افسردگی و ناامیدی‌‌های من بود. در این شرایط یأس‌‌آور فقط دلم به پولی که از طریق کار سیاه در یک مغازه بدست می‌‌آوردم، یک اطاق 20 متری که قبلاً یک مغازه نانوایی بود و خودم به یک مکان مسکونی تبدیلش کرده بودم، و دوستی که در آن شرایط به او وابستگی احساسی پیدا کرده بودم خوش بود!
متأسفانه بدبیاری‌‌هایم به اینجا ختم نمی‌‌شد و خبرهای دیگری در راه بود که باید از آن اطلاع پیدا می‌‌کردم. پس از گذشت سه ماه از دریافت نامۀ ترک خاک، در یک روز جمعه رابطۀ احساسی‌‌ام به صورت غیره منتظره‌‌ای با دوستم به پایان رسید. در روز یکشنبه بعد از ظهر نیز صاحب مغازه‌‌ای که در آن به مدت یک سال کار می‌‌کردم با من تماس گرفت و گفت که می‌‌خواهد مغازۀ خود را بفروشد و دیگر لازم نیست از دوشنبه به مغازه بروم. بدین صورت مجبور شدم خانه و همه وسایلم را بگذارم و با سرشکستگی که از غرورم نشأت می‌‌گرفت به خانه مادرم برگردم. یادم می‌‌آید که وقتی می‌‌خواستم سوار اتوبوس شوم حتی دو یورو پول نداشتم که بابت بلیط اتوبوس بپردازم چون همه چیز غیره منتظره اتفاق افتاد بود.
وقتی پیاده با ساکی در دست در خیابان‌‌های شهر بروکسل راه می‌‌رفتم برای اولین بار در زندگی‌‌ام دلم برای خودم سوخت و ناخودآگاه گریه‌‌ام گرفت و اشک از چشمانم سرازیر شد. به هیچ چیز نرسیده بودم و در اوج جوانی و قدرت احساس ضعف شدیدی می‌‌کردم. چرا باید این اتفاق‌‌ها پشت سر هم می‌‌افتاد؟ از خدایی که بنیان اعتقاداتم را تشکیل می‌‌داد  مرتباً می‌‌پرسیدم آخر چرا؟ دلیل این همه بدبختی چیست؟ من که همیشه به تو وفادار بودم، دوستت داشتم و به حضورت دعا می‌‌کردم و همچنین روزه می‌‌گرفتم. ولی تو ظاهراً  اصلاً وجود نداری، چرا که هیچ پاسخی از تو دریافت نمی‌‌کنم و زندگی به سر و سامان نمی‌‌رسد. ولی تنها جوابی که گرفتم این بود که هر روز خدا گناهانم را به یادم می‌‌آورد و دچار عذاب وجدانی شدم که حتی به محض اینکه شبها سرم را بر بالینم می‌‌نهادم تا بخوابم کابوس می‌‌دیدم و دچار تشنج عصبی می‌‌شدم تا حدی که یک بار تختم شکست و حداکثر زمان خوابم نیم ساعت بود. متأسفانه برای رهایی از عذاب وجدان  به مشروب رو آوردم، البته همیشه تفریحی با دوستان می‌‌نوشیدم ولی این بار معتادش شده بودم و روزانه بین یک تا دو بسته سیگار می‌‌کشیدم تا اینکه بعد از دو ماه به این نتیجه رسیدم که دیگر هیچ امیدی برای زندگی ندارم و در فکر خودکشی افتادم. ولی فکر ضربه روحی که نصیب خانواده‌‌ام خواهد شد، مرا از عملی نمودنِ قصدی که در دل داشتم باز می‌‌داشت. یک شب که در خیابان راه می‌‌رفتم  به نزدیکی یک کلیسا رسیدم و وارد آن شدم. بی‌‌اختیار در کنار یک صندلی ایستادم و به خدا گفتم: «خدایا، اگر چه از کلیسا و مسیح خوشم نمی‌‌آید ولی این هم یک مذهب است و تو می‌‌توانی اینجا هم باشی، پس به حرفم گوش کن، دیگر تسلیم شرایط شده‌‌ام و توان و اشتیاقی برای ادامه زندگی ندارم و اگر تو اراده نکنی هیچ چیز خوبی اتفاق نمی‌‌افتد، نجاتم بده!»
 یک هفته بعد از طریق خانوادۀ مادری‌‌ام به یک کنفرانس مسیحی در آلمان دعوت شدم و فقط به دلیل کمی عوض شدن روحیه‌‌ام قبول کردم که در آن شرکت کنم، ولی به آنان گفتم که من مسیحی نمی‌‌شوم و نمی‌‌خواهم حتی در موردش با من صحبت کنید. روز اول کنفرانس گیج بودم و با اینکه کنفرانس به زبان فارسی بود ولی هیچ چیز نمی‌‌فهمیدم. فقط زمان دعا که کشیش از حضار می‌‌خواست سرهایمان را پایین بیندازیم، ناخودآگاه گریه‌‌ام می‌‌گرفت و با گریه خودم را خالی می‌‌کردم و احساس سبکی به من دست می‌‌داد. تا اینکه روز دوم  کنفرانس از شبان خواستم برایم دعای نجات بکند، در صورتی که نمی‌‌دانستم اصلاً این دعا چه چیزی هست، فقط به دنبال یک آرامش واقعی بودم که مرا از بحران‌‌های روحی‌‌ام نجات بخشد. در اواسط دعایی که پس از شبان تکرار می‌‌کردم، آرامشی کل وجودم را فراگرفت. در پایان دعا قلبم پر از شادی و امید بود ولی دلیل آن را نمی‌‌دانستم. حتی دلیل خوشحالی اطرافیانم را به‌‌درستی درک نمی‌‌کردم.
اکنون که سه سال از تقدیمِ قلبم به عیسای مسیح خداوند می‌‌گذرد، دلیل آن آرامش را می‌‌فهمم، چون عیسی مسیح فرمود: «بیاید نزد من ای گرانباران و زحمت‌‌کشان تا شما را آرامی بخشم» (متی 28:11). حال درک می‌‌کنم که چرا بقیۀ ایمانداران خوشحال بودند زیرا «سروش مرده بود و زنده شد، گم شده بود و پیدا شد» (لوقا 24:15). جلال بر نام خداوند عیسی.

No comments:

Post a Comment