« اما هر کس به نوبت خود زنده می شود : اول مسیح و بعد در وقت آمدن او آنانی که متعلق بهاو هستند .»(اول قرنتیان١٥ : ٢٣)
در سال ١٩٨٩ در ارمنستان زلزله بسیار وحشتناکی رخ داد ؛که فقط در ظرف چهار دقیقه منطقه بزرگی را به ویرانه تبدیل کرد و سی هزار کشته برجای گذاشت. چند ساعت بعد از این واقعه، پدری شتابان خود را به مکتبی که پسرش درس میخواند رساند تا پسر خود را نجات دهد. وقتی رسید دید ؛که تمام ساختمان مکتب هموار شده است . او به طرف توده های گل ،خشت و سنگ نگاه میکرد و وعده یی را که به پسر خود داده بود به خاطر آورد .او به پسرش وعده داده بود که هر اتفاقی بیافتد، من در آنجا برای نجاتت حاضر خواهم بود. وقتی که این وعده را به خاطر آورد، به سوی ساختمان مکتب که بکلی هموار شده بود، نگاه کرد و نزدیک ترین جایی را که صنف پسرش بود، پیدا کرد و شروع به کندن و کشیدن خاک و گل کرد. در همین وقت دیگر پدرها و مادر ها هم رسیدند و شروع به گریه و آه ناله کردند و به این مرد میگفتند که خیلی دیر شدهاست، بچه ها همه مرده اند و از دستت هیچ کمکی ساخته نیست.
و لی مرد دست از کار نمی کشید و با شدت بیشتر سنگ ها و خشت ها را دور میکرد. حتی پولیس آمد و او را تشویق کرد که دست ا ز کار بردارد و تسلیم شود و از پالیدن پسر خود دست بکشد . ولی مرد به هیچ قیمت حاضر نبود که به گپ های شان گوش کند و بعد از مدت ٣٨ ساعت کار ، صدای پسر خود را شنید . پدر با خوشحالی نام پسر خود را صدا کرد: «آرمان جان ! آرمان !» دوباره صدای پسر خود را شنید که گفت:« پدر جان من هستم».و بعد پسرش یک جملۀ با ارزشی را برایش گفت: «پدر مه به دیگر شاگردها گفتم که اگر پدرم زنده باشد، برای نجات من حتما می آید، نا را حت نباشید چون وقت مرا نجات دهد، شما هم نجات میابید ».