صبح روز یکشنبه ۸ آوریل ۱۹۴۵ دیتریش بونهوفر در حال اداره یک جلسۀ دعا با دیگر زندانیان در شهر کوچک شونبرگ در آلمان بود. هنگامی که آخرین دعای خود را به پایان رساند دو مرد وارد آن سلول شدند. یکی از آنها او را به نام صدا زد و گفت که باید با آنها برود. بونهوفر از جا برخاست و بههمراه آنان سلول زندان را ترک کرد.
دیگر زندانیان میدانستند که او را به اردوگاههای مخوف (هولوکاست) خواهند فرستاد. بونهوفر را به اردوگاه بوخنوالد و از آنجا به فلوسنبرگ انتقال دادند و پس از محاکمه در یک دادگاه نظامی سرانجام در بامداد روز ۹ آوریل، درست چند روز پیش از آزادسازی این اردوگاه به دست متفقین به دار آویخته شد. بر اساس گزارش پزشک اردوگاه، بونهوفر دعای کوتاهی کرد، با شهامت و خونسردی از پلههای سکوی اعدام بالا رفت و طناب دار به گردنش آویخته شد. آخرین کلامی که پیش از اجرای حکم اعدام بر زبان آورد این بود: «و حال این نقطۀ پایان است اما برای من آغاز حیات است.»
در طول تاریخ مسیحیت نام این الاهیدان و نویسندۀ برجسته مسیحی بهعنوان یک شهید به ثبت رسیده است. ولی او از مسیحیانی نبود که در راه ایمانش کشته شده باشد. در ۴ آوریل ۱۹۴۵ پلیس مخفی نازی (گشتاپو) در آلمان به اوراق سرّی دست یافت که بر طبق آن گروهی از درونِ خود حکومت در پی آن بودند که آدولف هیتلر را ترور کنند. وقتی سه هفته قبل از مرگ هیتلر و شکست ارتش آلمان این اسامی به دست پیشوای نازیها افتاد، او دستور داد که همه آنانی را که به هر نحوی در نقشۀ سوءقصد علیه او دست داشتند اعدام کنند. نام دیتریش بونهوفر نیز که اینک در زندان بود در میان آن اسامی دیده میشد.
الاهیدانی برجسته
دیتریش بونهوفر در سال ۱۹۰۶ در برسلو که در آن زمان در آلمان واقع بود اما در حال حاضر جزو قلمرو لهستان است چشم به جهان گشود. او در دانشگاههای توبینگن و برلین مشغول تحصیل الاهیات شد و پس از آن بهعنوان کشیش لوتری دستگذاری شد. در سال ۱۹۲۸ بهعنوان کشیش برای یک سال به بارسلون رفت و در سال ۱۹۳۰ در سن ۲۴ سالگی استاد الاهیات نظاممند در دانشگاه برلین گردید. او سالها به تدریس الاهیات مشغول بود تا اینکه به قدرت رسیدن آدولف هیتلر در سال ۱۹۳۳ باعث شد تا نتواند به تدریس خود ادامه دهد. بونهوفر حتی پیش از به قدرت رسیدن هیتلر زود درک کرد که سوسیالیسم ملی اقدامی خشن در جهت زدودن خدا از تاریخ و بنیاد نهادن آن بر قدرت انسان بود. دو روز پس از اینکه هیتلر به مقام صدراعظمی رسید بونهوفر در یک سخنرانی رادیویی با اصل پیشوایی هیتلر مخالفت نمود اما مسئولین فرستندۀ رادیویی پخش سخنرانی او را نیمه تمام گذاشتند. از آن زمان محدودیتهای فزایندهای بر بونهوفر اعمال میشد. او از ایراد سخنرانی در برلین منع شده بود و سپس اجازه موعظه و حتی اجازه نگارش و چاپ آثار نیز از او سلب شد.
تلاش بونهوفر در زمان حیاتش این بود که کلیسای لوتری را از تأثیر مخرب الاهیات لیبرالیسم آزاد کند و باعث بیداری کلیساها گردد. این نگرش لیبرالیستی که با عصر روشنگری رواج یافته بود کتابمقدس را بهعنوان مرجع ایمان و مکاشفۀ خدا زیر سؤال برده بود و آن را تنها بهعنوان منبعی تاریخی مینگریست که باید مورد نقد قرار گیرد. لیبرالیسم همچنین معجزات مسیح و حتی قیام و صعود او را نیز زیر سؤال میبرد. دانشگاه برلین که بونهوفر در سالهای ۱۹۲۴-۱۹۲۷ در آنجا تحصیل کرده بود و بهترین استادان الاهیات جهان را داشت، تبدیل به سنگر و دژ محکمی از لیبرالیسم شده بود. سرپرست گروه استادان این دانشگاه شخصی بود به نام "آدولف فونهارناک" که شاگرد فردریش شلایرماخر بود که پدر لیبرالیسم مدرن به حساب میآمد. بونهوفر نه تنها شاگرد فون هارناک بود بلکه دوست نزدیک او هم به حساب میآمد. ولی با وجود این دوستی و ارادتِ خاص به استادش، بونهوفر الاهیات لیبرالیستی هارناک را رد نمود. او که تحت تأثیر الاهیدان برجسته سوئیسی کارل بارت بود، کتابمقدس را نه فقط سندی که دارای ارزش تاریخی است بلکه آن را بهعنوان کلام مکشوفشدۀ خدا قبول داشت. بعدها در طی تدریسهایش زمانی که تنها ۲۲ سال داشت شنوندگان خود را به چالش کشید که مسیح را در زندگی خود جدی بگیرند. برای او دینِ مسیح همچون خردههایی که از یک نان به جا میماند نبود، بلکه یا خودِ نان بود و یا نبود. او به مردی میمانست که مأموریت داشت تا علیه لیبرالیسم مبارزه کند و مسیح را به قلب کلیسای آلمان بازگرداند.
تجربۀ زنده با مسیح در هارلم
در میان استادان الاهیات همچنان بحث است که بونهوفر در کدام مرحله از زندگی خود مسیح زنده را تجربه نمود. با اینکه بونهوفر از خانوادۀ بسیار بافرهنگ و روشنفکری بود که بر ارزشهای مسیحی تأکید بسیاری مینهادند ولی آنان جزو مسیحیان اونجلیکال (انجیلی) نبودند که بهطور مرتب و پیوسته به کلیسا بروند. پدرش استاد دانشگاه و دانشمندی صاحبنظر در رشتۀ روانپزشکی و عصبشناسی بود. نیاکان او همگی الاهیدان، استاد دانشگاه، وکیل و هنرمند بودند. با این حال عجیب بود که وقتی بونهوفر نوجوان اعلام نمود که مصمم به تحصیل الاهیات است اعضای خانواده چندان از این تصمیم او استقبال نکردند. بونهوفر پیام تولد تازه را در خانه و یا در دانشگاه برلین هم نشنید. در سال ۱۹۲۱ و ۱۹۲۳ در سالهای بین پانزده تا هفده سالگی بود که این جوان پرشور در یک جلسه سخنرانی شرکت کرد تا از شخصی برجسته و اونجلیکال بهنام "ویلیام بوث" که مؤسس سپاه نجات (Salvation Army) بود پیام خدا را بشنود. بونهوفر بسیار تحت تأثیر موعظه او قرار گرفت. باید در همان سالها باشد که او قلبش را به مسیح سپرد. سالها بعد که از آمریکا به دوستش نامه نوشت اعتراف کرد که با وجود اطلاعات زیادی که در مورد کلیسا داشت ولی هنوز یک مسیحی واقعی و سرسپرده نشده بود. او در نامهاش چنین نوشت: «از خودم رضایت داشتم تا اینکه کتابمقدس و مخصوصاً پیام بالای کوه مسیح مرا از همه آن رضایتهای کاذب آزاد کرد. از آن زمان همه چیز در من متحوّل شد.»
بونهوفر به نیویورک رفت تا بهعنوان یک دانشجوی الاهیات در دانشگاه یونیون به تحقیق بپردازد. این مکان آموزش و تحقیق هیچ تأثیر روحانی بر او نداشت. او میگوید: «آنجا هیچ الاهیاتی وجود نداشت، دانشجویان در مباحث و استدلالات لیبرالیستی و انسانگرایانه غرق شده بودند و به مسیحیان معتقد و بنیادگرا میخندیدند. در حالی که بههیچوجه از نظر درک الاهیات و همچنین اخلاقیات در حد و اندازه آنها هم نبودند.» بونهوفر هیچ تأثیر مثبتی نیز از کلیساهای لیبرالی نگرفت. در مورد تجربیاتش چنین مینویسد: «در نیویورک در مورد همه چیز موعظه میشود به جز انجیل عیسای مسیح.» با این حال سرانجام در نیویورک کلیسایی یافت که در آنجا بتواند عطش روحانی خود را فرو نشاند، یک کلیسای سیاهپوستان باپتیست در محله هارلم. شبان کلیسا شخصی بود به نام دکتر "آدام کلایتون پاول" فرزند یک برده که تا سال ۱۹۳۰ کلیسایش در حدود ۱۴ هزار نفر عضو داشت. عاقبت این کلیسا بود که او را متوجه وضعیت روحانی خود ساخت. تا زمان اقامتش در نیویورک مرتب در جلسات این کلیسا شرکت کرد و روزهای یکشنبه در کانون شادی کلیسا به کودکان تعلیم میداد. شکی نیست که بذرهای مهم کاشته شده در جان بونهوفر توسط دوستان ایماندارش، تحصیل ممتد کتابمقدس، و جلسات بشارتی ویلیام بوث، آبیاری و به ثمر رسیده بود ولی بهطور قطع و یقین ادامه ایمانش و همچنین مبارزه علیه نژادپرستی نازیسم ناشی از تولد دوبارهای بود که در اثر شنیدن موعظههای خادمی بدست آورد که بهعنوان یک پسر بردۀ سیاهپوست در کلیسای هارلم خدمت میکرد.
دشمنِ فیض ارزان
دیتریش بونهوفر ایمان داشت که خدا او را خوانده است تا سبب بیداری در کلیساهای لوتری شود که در چنگال لیبرالیسم اسیر شده بودند. در اکتبر ۱۹۳۲ در یک سری دروسی با عنوان "یکشنبه اصلاحات" بونهوفر که به تازگی از ضیافت روحانی هارلم برگشته بود با شجاعت از منبر کلیسای جامع قیصر ویلهلم اعلام نمود که کلیسای آلمان در حال مرگ است. بونهوفر این دروس را در موعظههای متعدد خود ادامه داد و در سال ۱۹۳۷ کتاب کلاسیک خود به نام "بهای شاگردی" (به فارسی موجود است) را منتشر ساخت. در این کتاب از مسیحیان استدعا شده بود چیزی را که او "فیض ارزان" نام نهاده بود رد کنند و "فیض گرانبها" را بپذیرند. فیض ارزان اعلام میکرد که گناهکاران نباید به خود زحمت پیروی از عیسی را بدهند بلکه میتوانند هر طور که بخواهند زندگی کنند و همچنان بخشیده شوند. بونهوفر معتقد بود که چنین فیضی کلیسای مسیح را آلوده کرده است. بونهوفر دیگر به دانشگاه بهعنوان محلی که کشیشان را برای بیداری کلیساها تربیت مینمود اعتقادی نداشت. در سال ۱۹۳۷ به تأسیس یک دانشکده الاهیاتی کوچک اقدام نمود که مدتها بهصورت زیرزمینی به کار خود ادامه میداد و تمامی تأکیدش بر زندگی مشارکتی بود. این افکارش بعدها دستمایۀ کتاب کلاسیک دیگری شد به نام "مشارکت مسیحی" که در سال ۱۹۳۸منتشر شد که به فارسی نیز ترجمه شده است. در این دانشکدۀ زیرزمینی کشیشان نه تنها الاهیات میخواندند بلکه جلسات پرستشی گروهی و انفرادی نیز برگزار میکردند که بخش مهم آن نیز تعمق در کلام خدا بود.
از دیگر تأکیدات بونهوفر این بود که کلیسا باید به "دیگران" توجه نشان دهد. از نظر او تمام همّ و غم کلیسا نباید معطوف به علائق مذهبی خود باشد بلکه کلیسا باید به جهان خدمت کند. کلیسا باید از الگوی عیسی پیروی کند که "انسانی برای دیگران" بود. او از کشیش پاول در هارلم آموخته بود که نباید انجیل را به دو بخش روحانی و اجتماعی (غیر روحانی) تقسیم کرد. انجیل شامل هر دو بخش است. بونهوفر خودش با موفقیت با کودکان و همچنین فقیران کار کرده بود. پس از دستگذاریاش در نوامبر ۱۹۳۱ به یک منطقه بسیار ناهنجار و خشن در برلین فرستاده شد تا برای پنجاه جوان از طبقه کارگر که بسیار شلوغ و بینزاکت بودند صحبت کند و آنها را با مسیح آشنا سازد و از آنها برای کمکهای خیریه کمک بگیرد. وقتی وارد اتاقی شد که جوانان در آن جمع شده بودند، همه با تمسخر بر سرش فریاد کشیدند و سعی در اغتشاش داشتند. ولی او با آرامی شروع به صحبت کرد و آنگاه همه به او گوش دادند. سپس آنها را برای استراحت به تعطیلات کوتاهی برد و با هر یک از آنان از نزدیک آشنا شد. این ایمان و باور که مسیح برای "دیگران" بود تا پایان زندگیاش با او باقی ماند. در طول بیش از دو سال زندانی بودنش، برای دیگران زندگی کرد. دغدغهاش در زندان این بود که اجازه بگیرد به بیماران و سایر زندانیان خدمت کند. همزندانیان او عمیقاً تحت تأثیر آرامش و خویشتنداری او قرار داشتند که حتی در وحشتناکترین شرایط نشان میداد. برای مثال در طول بمباران سنگین برلین، زمانی که انفجارها با فریادهای زندانیان همراه میشد و ایشان با مشت به درهای قفلشده میکوبیدند و فریاد برمیآوردند تا به جای امنی منتقل شوند، بونهوفر همچون قهرمان در کنار همسلولیهایش میایستاد و به آنها تسلی میداد. بارها بستههای غذا را با دیگران تقسیم میکرد و یکبار نیز پیشنهاد رفتن به سلول بهتری را رد کرد چون میدانست زندانیان دیگر را باید در سلول او که بسیار وضع نامطلوبی داشت جای میدادند. او حتی احترام نگهبانان را جلب کرده بود؛ بعضی از ایشان چنان به او وابسته شدند که نامهها و اشعاری را که او از آنجا مینوشت به بیرون قاچاق میکردند و از او پوزش میخواستند که پس از گردش در محوطه میبایست در را به رویش قفل کنند.
دشمنِ نازیسم
فیض گرانبها پیام بیداری کلیسا بود. و همچنین پیامی بود که بونهوفر را مقیّد به مخالفت علیه آدولف هیتلر نمود. هیچ مصالحهای بین نژادپرستی نازیسم با رهبر ظالم و مستبد آن و مسیحیت حقیقی وجود نداشت. برخلاف بیشتر آلمانیها و اروپاییان که خطر نازیسم را جدی نمیگرفتند بونهوفر خیلی سریع این پدیدۀ ملیگرایی افراطی را تشخیص داد. چندی نگذشت که وارد عمل شد تا در برابر نازیسم شرارتپیشه مقاومت کند، و این مقاومت به اعتقاد او هم در کلیسا بود و هم در صحنه سیاسی.
آدولف هیتلر از ریشههای یهودیِ مسیحیت و نرمی و فروتنی آن نفرت داشت. با اینکه دو تن از رهبران ارشد نازیسم یعنی "مارتین بورمن" و "هاینریش هیملر" ضد مسیحی بودند و به پیشوای خود اصرار میکردند که کلیساها را کاملاً تعطیل کند ولی هیتلر میدانست که از نظر سیاسی بستن و قلع و قمع کلیسا کار مصلحتآمیزی نیست، زیرا از جمعیت ۶۳ میلیونی آلمان، ۶۱ میلیون خود را مسیحی میدانستند. هیتلر در یکی از بازدیدهای خود در کلیسای کاتولیک رم ایستاد و خود را بهعنوان یک مسیحی به جهان معرفی نمود. ولی با این حال از نظر او کلیسا باید کنترل میشد و خود را با سیاستهای نژادپرستانه آن منطبق میساخت. چیزی نگذشته بود که گروهی بزرگ و فعال در درون کلیسای لوتری خود را "مسیحیان آلمانی" معرفی کردند. مسیحیان آلمانی در پی آن بودند تا نازیسم یا ملیگرایی آلمانی را با مسیحیت تلفیق کنند و میخواستند که کلیسا نیز از نظر مذهبی نازیسم را تأیید نماید. مسیحیان آلمانی در کنار بسیاری اصول دیگر، اصلی را تدوین نمودند که "مادۀ آریایی" نامیده میشد که بر اساس آن کلیسا از استخدام خادمینی که از نظر نژادی ناخالص بودند یعنی مانند یهودیان و نژادهای دیگر که از نژاد آریایی نبودند باید خودداری ورزد. همچنین بر اساس این ماده، کلیسا اجازۀ برگزاری مراسم ازدواج بین مسیحیان آریایی و نژادهای دیگر را نداشت. آنان در موعظههایشان مسیح را شخصی معرفی میکردند که ضدیهودی بود و صلیب را نماد و سمبلی از جنگ علیه یهودیان میدانستند.
بونهوفر در برابر نفوذ بدعتهای این گروه مسیحیان آلمانی در کلیساها مقاومت و ایستادگی نمود. زمانی که شرط آریایی بودن در سال ۱۹۳۳ توسط کلیساها در حال پذیرفته شدن بود بونهوفر کلیساها را به اعتصاب دعوت کرد. بدین صورت که کلیساها از برگزاری مراسم عروسی و تدفین امتناع کنند و خود را کاملاً جدا سازند. اما متأسفانه از او پشتیبانی و حمایتی بهعمل نیامد. بونهوفر و مارتین نیمولر که از رهبران کلیساهای اونجلیکال بود همچنان به مخالفت با مسیحیان آلمانی ادامه دادند. مارتین نیمولر "اتحادیه اضطراری شبانان" را بنیان نهاد که بعدها به "کلیسای معترف" تبدیل شد. این عنوان بدین جهت به اعضای این کلیسا داده شد چون آنان این اعتراف را داشتند که عیسای مسیح خداوند و سرور کلیسا است و اوست که باید آنچه را که کلیسا باید به آن ایمان داشته باشد مشخص نماید.
از سال ۱۹۳۴- ۱۹۳۵ وضعیت و شرایط رو به وخامت رفت. یکی دیگر از رهبران مسیحیان آلمانی به نام رینهولد کراوس حمله سختی به نشان صلیب مسیحیت نمود و آن را سمبلی مضحک، ضعیف و آثاری باقیمانده از یهودیت دانست که برای حزب ناسیونالیست آلمان قابل پذیرش نیست. گروه جوانان کلیسا باید با جوانان هیتلر در هم ادغام میشد. مارتین نیمولر تلاش کرد تا در ملاقاتی با هیتلر از او بخواهد که در این مورد دخالت کند ولی در این ملاقات بود که نیمولر چهرۀ واقعی پیشوا را دید و مطمئن شد که هیچ چیز سد راه نقشههای ویرانگرانه او نیست. بعدها مارتین نیمولر به مدت ۷ سال بهعنوان زندانی شخصی هیتلر زندگی خود را در پشت میلههای زندان گذراند. در آن سالها بونهوفر در لندن بود و توانست از طریق دوستیاش با جورج بِل، اسقف شهر چیچستر به تمامی جهان هشدار دهد که آنچه در آلمان میگذرد آتشی است که حزب نازی و گروه مسیحیان آلمان به راه انداختهاند و باید چنین وضع وخیمی را جدی گرفت و ساکت ننشست. به نظر او جنبش بینالکلیسایی میتوانست یگانه راهی را عرضه کند تا اعضای مختلف بدن مسیح را مجدداً متحد سازد.
وقتی بونهوفر به کشورش برگشت در مورد موضوع جدایی و شقاق کلیسا دیگر تنها نبود. در ماه مه ۱۹۳۴ در یک شورای کلیسایی اتحادیه اضطراری شبانان شرکت کرد که منجر به عقد "اعلامیۀ بارمِن" شد. در این اعلامیه اقتدار مطلق حکومت بر کلیسا و یهودیتستیزی مسیحیان آلمانی رد شد. همچنین این نظر را که مأموریت کلیسا میتواند مطیع اهداف دنیوی شود مردود اعلام گردید. بهنظر میرسید که بذری که بونهوفر با تلاش و سعی خود کاشته بود به آرامی شروع به رشد کرد و او آماده بود تا سالهای باقی زندگیاش را وقف تربیت و آموزش شبانان برای کلیساهای جدید کند. با اینکه مدتی از طریق همان دانشکدۀ الاهیاتی مخفی این کار را ادامه داد اما سرانجام دانشکدۀ مزبور توسط پلیس مخفی رژیم نازی بسته شد. با آزار و اذیت و فشار بیش از حد نازیسم بر مردم، بونهوفر به این نتیجه رسید که مقابله با شریر فقط از طریق کلیسا کافی نیست.
سوءقصد به جان هیتلر
در ژوئن ۱۹۳۹، بونهوفر مجدداً به آمریکا بازگشت، البته این بار بهعنوان استاد دانشگاه و هدفش تدریس الاهیات بود. در حقیقت دوستان آمریکاییاش او را به این بهانه از آلمان خارج کردند. آنان چنین ترتیب داده بودند که در آنجا تدریس کند تا بدین صورت از ملحق شدنش به ارتش آلمان و سوگند وفاداری به هیتلر جلوگیری شود، چیزی که او بههیچوجه حاضر به انجام آن نبود. ولی به محض اینکه بونهوفر پا به نیویورک نهاد بسیار آشفته و پریشان شد. احساس خوبی از ماندن نداشت. حس دوری از خانه در شرایطی که کشورش درگیر شرایط بغرنجی بود او را آزار میداد. با اینکه میتوانست بهراحتی سالهای جنگ را در آمریکای آرام بگذراند، تصمیم گرفت که پس از تنها ۲۶ روز اقامت در آمریکا به کشورش بازگردد. استدلالی که سبب شد بونهوفر به چنین تصمیمی برسد به گفتۀ دوستِ الاهیدانش راینهولد نیبور، مربوط است به "منطق ناب شهادت". بونهوفر پیش از ترک آمریکا به نیبور نوشت: «من هیچ حقی نخواهم داشت در بازسازی حیات مسیحیت در آلمان پس از جنگ شرکت کنم، اگر همراه با ملت خودم در مصائب زمان حاضر سهیم نگردم.»
پس از بازگشت، بونهوفر میدانست که دیگر زمان سخن گفتن سپری شده و باید در ضدیت با هیتلر وارد عمل شد. او دیگر به این باور رسیده بود که کافی نیست مسیح را با موعظه کردن، تعلیم دادن و نوشتن پیروی کرد. نه، او تا حد مرگ معتقد بود که مسیحیان باید عمل کنند و ایثار نمایند. همانگونه که میگفت: «وظیفه من تنها این نیست که به دنبال قربانیان و زخمیهای رانندۀ دیوانهای باشم که با خودرو در خیابانی شلوغ رانندگی میکند، بلکه من باید تمام قدرت خود را به کار بگیرم تا اساساً جلو رانندگی او را بگیرم.»
در میان درجات ارتش آلمان گروهی از نظامیان برجسته بودند که وقتی در سال ۱۹۳۷ برنامههای شوم هیتلر را برای آینده آلمان شنیدند، نقشۀ از میان برداشتن او را طرح کردند. این موضوع نشان میداد که هنوز در بطن جنبش مخالفت آلمان، جریان دیگری از نیروهای فاسدنشده روحانی وجود داشت که با هر آنچه هیتلر و سوسیالیسم ملی بر آن پا میفشردند، بهخاطر مسیحیت و ارزشهای بنیادین زندگی، راستی، عدالت، نیکویی و اخلاقیات مخالف بود. اعضای این جریان از احزاب سیاسی و گروههای مذهبی مختلف تشکیل شده بودند. هیچ یک از این مردان بهخاطر عقاید حزبی خاص به پا نخاسته بود، بلکه بهخاطر روش خاصی از زندگی که سوسیالیسم ملی دشمن قسمخوردۀ آن بود. خانواده بونهوفر بعضی از آنها را بهعنوان دوست خود میشناختند و یکی از آنها از خویشاوندانشان بود. او "هانس فون دوهنانیی" شوهر خواهر بونهوفر بود. چندان هم مشکل نبود که بونهوفر به این گروه مقاومت بپیوندد. مانند بقیه سوءقصدکنندگان او در سال ۱۹۴۰ به ارتش سرّی آلمان پیوست که تحت رهبری "ویلهلم کاناریس" یکی از مخالفان مخفی هیتلر اداره میشد. یکی از وظایف بونهوفر کمک و یاری به یهودیان برای فرار به سوئیس بود ولی وظیفه عمدهاش برقراری ارتباط با رهبران مسیحی خارج از آلمان برای حمایت و پشتیبانی از این نقشه بود. احتمالاً مهمترین و خطرناکترین ملاقات او با اسقف جورج بِل در سوئد بود که در سال ۱۹۴۲ اتفاق افتاد. پس از آن اسقف بِل با حکومت بریتانیا تماس گرفت که از گروه مخفی ضد هیتلر حمایت مستقیم به عمل آید. پاسخ این بود که آنان باید به این عمل خود ایمان داشته باشند.
نقشۀ سوءقصد به طرق مختلف تکرار شد. یک بار بمبی در هواپیمای هیتلر کار گذاشته شد که او را از جبهههای شرقی به برلین بازمیگرداند. ولی بمب عمل نکرد. بار دوم سرگرد شجاعی به نام "فون گرسدوف" دو بمب را در زیر پالتو خود مخفی نمود تا در ملاقات با هیتلر در جریان بازدید از نمایشگاه اسلحه و مهمات آن را منفجر کند که متأسفانه هیتلر محل نمایشگاه را زودتر ترک کرده بود. یک بمب دیگر در یک کیف دستی در زیر میز نزدیک به هیتلر توسط ژنرال "اشتافنبرگ" منفجر شد ولی هیتلر از این انفجار جان سالم به در برد. پایههای ضخیم میز او را از این انفجار محافظت نموده بود.
زمانی که بمب کار گذاشته شده در کیفدستی اشتافنبرگ موفق عمل نکرد، بونهوفر بهمدت یکسال در زندان بود. پلیس مخفی آلمان به فعالیت او با ارتش سرّی پی برده و در آوریل ۱۹۴۳ او را دستگیر کرده بودند، یعنی یازده هفته قبل از اینکه رسماً به این گروه بپیوندد. وقتی بونهوفر در رادیو شنید که تلاش اشتافنبرگ با شکست مواجه شده دانست که وضعیت اعضای این گروه سخت خواهد شد و آنها آزار و شکنجه خواهند شد تا نام دیگر همکارانشان را افشا کنند. به دستور هیتلر تمامی این افراد از جمله بونهوفر اعدام شدند. همچنین برادرش کلائوس و شوهر خواهرش، هانس فون دوهنانیی نیز در اردوگاه ساخسنهاوزن به جوخههای اعدام سپرده شدند.
درسها و سؤالات
زندگی، تعالیم و فعالیتهای بونهوفر درسهایی برای کلیسای جهان و همچنین کلیسای ایران به جا گذاشت و همچنین سؤالی را برجسته ساخت که باید بدان پاسخ داد. درسهایی که میتوان از او آموخت این است که باید با شهامت علیه الاهیات لیبرالیسم سخن گفت و تسلیم آن نشد. الاهیاتی که کلام خدا را تنها در حد یک سند صرفاً تاریخی تنزل میدهد و آن را بهعنوان مکاشفۀ خدا در تاریخ نمیپذیرد، به هر صورتی محکوم است. هر گاه رهبران مسیحی ایرانی به الاهیات لیبرالیستی کششی پیدا کردند باید تاریخ تسلیم کلیساهای آلمان را به رژیم نازی در سال ۱۹۳۰ مطالعه کنند. درس دیگر این است که ملیگرایی افراطی که قصد داشته باشد کلیسا را جذب اهداف و مقاصد دنیوی خود کند محکوم است. نازیسم تلاش کرد تا از این طریق بر کلیسا اعمال نفوذ کند. درس دیگر داشتن مشارکت بینالمللی رهبران مسیحی است در ایمان و باور به کلیسای جهانی و جامع که دیگر محدود به کلیسای آلمانی و یا ایرانی نیست. و بالاخره رد کردن فیض ارزان که در آن زندگی به هر صورتی مجاز است و از شاگردی عیسی در آن خبری نیست. نباید تأکید بونهوفر در انضباط تعمق در کتابمقدس، زندگی مشارکتی و اینکه کلیسا باید نهادی باشد در خدمت "دیگران" را نیز فراموش کرد.
سؤال نیز واضح است: آیا یک مسیحی باید یک دیکتاتور جنایتکار را بکشد؟ بونهوفر این را وظیفه خود میدانست زیرا او یک مسیحی بود. ولی او مسیحیان بسیار دیگری را میشناخت که کشتن انسانِ دیگر را مردود میدانستند زیرا که مسیحی هستند. باید شرایط خاصی را که آلمان در آن بسر میبرد در نظر گرفت که در سایۀ آن عمل او نیز حالتی خاص و مقطعی به خود میگیرد و نه یک اصل جامع و فرمانی که در هر شرایطی برای هر مسیحی صدق میکند. در نوامبر ۱۹۴۲ در طی یک ضیافت شام ناگهان یکی از میهمانان که نظامی بود از بونهوفر پرسید: «آیا میتوانم به کسی شلیک کنم؟ من اجازه دارم با حمل اسلحهام به مقر فرمانروایی پیشوا بروم.» بونهوفر با او ساعتها در این مورد صحبت نمود ولی از پاسخ دادن آنی به سؤال او سرباز زد.
گ. لایب هولتز در مقدمۀ کتاب ارزشمند "بهای شاگردی" در مورد بونهوفر چنین مینویسد: «این فکر که خدا خود از طریق مسیح در این دنیا رنج میکشید و از دوریاش از او در اندوه بود، همیشه ذهن بونهوفر را مشغول میساخت. او بارها شدیداً احساس کرد که خودِ خدا در رنجهای او شریک است. فکر رنج کشیدن با خدا توضیح میدهد که او چرا رنجهای خود را جدی نمیگرفت و چرا چنین شهامت عظیم و سازشناپذیری داشت. نمیتوان از بسیاری انتظار داشت که مانند دیتریش بونهوفر عمل کنند. آیندۀ جامعه مدرن تا حد زیادی وابسته است به تعداد اندکی از قهرمانان آرام که از سوی خدا الهام میشوند. این عدۀ اندک از الهام الاهی شادی بسیار خواهند کرد و آماده خواهند بود تا برای حرمت انسان و آزادی راستین و حفظ احکام خدا بایستند، حتی اگر این امر به معنی شهادت یا مرگ باشد، زیرا ایشان «نه بر آنچه دیدنی است، بلکه بر آنچه نادیدنی است چشم میدوزند، زیرا دیدنیها گذرا، اما نادیدنیها جاودانی است.» (دوم قرنتیان ۴:۱۸).
No comments:
Post a Comment