سرگذشت ایمانی علی
در یک خانواده نیمه مذهبی به دنیا آمدم. از همان دوران کودکی بسیار سرِ ناسازگاری با خانواده و دوستان داشتم. بر این باور بودم که از جانب اطرافیان توجه چندانی به من نمیشود. هیچوقت شرایط را بر وفق مرادم نمیدیدم. حس زیادهخواهی مرا آزار میداد و خلاء عمیقی در خودم احساس میکردم. برای همین تصمیم گرفتم از رفتار، منش و شخصیت دوستانم الگو بگیرم با این امید که آن جای خالی روزی پر شود. اما در نتیجه این الگوبرداری متأسفانه به سیگار کشیدن روی آوردم و در مدت زمان کوتاهی به سمت حشیش گرایش پیدا کردم. استعمال مواد مخدر از من شخصی خشن، بیعاطفه و نفرتبرانگیز ساخته بود. هر بار که به خانه میرفتم با والدینم با خشونت و پرخاشگری رفتار میکردم. محیط خانه برایم مثل زندانی بود و والدینم را زندانبانان آن میدانستم. به همین منظور بعد از کوتاه مدتی تصمیم به ترک خانه گرفتم.
همیشه دیگران را بهخاطر شرایط فعلیام مقصر میدانستم. هنوز چندی نگذشته بود که با دوستانم نیز اختلاف پیدا کردم. با همه سر جنگ داشتم. فرار از محیط خانه و خانواده نه تنها به من کمکی نکرده بود بلکه وضعیت روحیام را آشفتهتر کرده بود. هیچ مرحمی برای بهبودم پیدا نمیکردم. برای فرار و التیام بخشیدن به دردهایم مجبور بودم به مواد مخدر قویتری رو آورم. اینگونه میتوانستم لحظاتی رو از دنیای اطرافم فاصله بگیرم و در آرامش بهسر برم. فکر میکردم تنها زمانی خلاء درونم را به فراموشی میسپارم که در دنیایی غیرواقعی زندگی کنم، دنیایی که مواد مخدر به من هدیه میدادند. اما واقعیت این بود شرایطم هر روز داشت بغرنجتر میشد. بهترین سالهای زندگیم را در فلاکت و بدبختی داشتم سپری میکردم. و از همان نوجوانی درگیر شرایطی شده بودم که خلاصی از آن تقریباً برایم غیرممکن بود. من معتاد به مواد صنعتی شده بودم و برای رهایی از آن تقریباً تمام راهها را امتحان کرده بودم. به تمام پزشکان معروف، بیمارستانها و کمپهای ترک اعتیاد مراجعه کردم اما همیشه بعد از مدت کوتاهی با یأس و ناامیدی بیشتری به شرایط گذشته برمیگشتم. از آنجا که روحیه ستیزهجویی داشتم، هر بار که مشکلی پیش میآمد، با پلیس و نیروهای انتظامی درگیر میشدم. در نتیجه چندین بار پایم به دادگاه کشیده شد و سپس به زندان افتادم.
مدتها بود که بهعنوان شخصی شرور در منطقه شناخته شده بودم و مجبور بودم بارها از دست پلیس فرار کنم. پس از چندی تصمیم گرفتم به تهران و کرج بروم. اما بعد از گذشت یک سال باز به شهر خودم برگشتم. کمی محتاطتر شده بودم و سعی میکردم زیاد از خانه بیرون نیایم. با سختی مواد تهیه میکردم و در خانه آنها را مصرف میکردم. وضعیتم بسیار سخت و بحرانی شده بود و خانوادهام دیگر هیچ امیدی به بهبود من نداشتند. در همان زمان باز دستگیر شدم واین بار به مدت طولانیتری در حبس ماندم. سرانجام تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم. با این هدف که جایی را پیدا کنم که بتوانم تا آخر عمر مواد مصرف کنم و در همانجا هم بمیرم. بنابراین به کشور ترکیه رفتم. خانوادهام هم با شخصی صحبت کرده بودند تا مرا بهصورت قاچاق به کشور آلمان ببرد. او هم قول داده بود که در عرض یک هفته کارهایم را درست کند.
۳ ماه از آمدن به ترکیه میگذشت و هنوز کار من درست نشده بود. در ترکیه تهیه مواد برایم بسیار هزینه داشت و شرایط هر روز سختتر میشد. روزها با ضعف و پریشانحالی در خیابانهای استانبول راه میرفتم در حالیکه هیچ هدفی از این قدم زدن نداشتم. به هر سمتی میرفتم باز خودم را در خیابان دیگری میدیدم. تا اینکه یک روز در حال قدم زدن در خیابانی بودم که دریا نظرم را به خود جلب کرد. تصمیم گرفتم کنار ساحل بروم تا قدری استراحت کنم. در حینی که چندین کوچه را پشت سر گذاشته بودم ناگهان صدای سرودی شنیدم. سرود از یک کلیسا به گوش میرسید. کمی نزدیک شدم و متوجه شدم که آنها به فارسی سرود میخوانند. خیلی دلم میخواست داخل شوم اما میترسیدم مرا راه ندهند. از همان پشت در کلیسا دعا کردم و از خدا خواستم که به من اجازه بدهد که یک روز وارد آن کلیسا بشوم.
بعد از گذشت بیست روز یکی از دوستانم به هتل محل اقامتم آمد تا به من کمک کند. بعد از کمی صحبت متوجه شدم که او مسیحی است. دیگر مشکلم را فراموش کردم و از او خواهش کردم که کلیسایشان را به من نشان دهد. اما به من گفت که مراسم کلیسا روزهای یکشنبه برگزار میشود. اما وقتی دوستم اصرار و اشتیاق مرا دید تصمیم گرفت همان روز مرا به کلیسا ببرد. در مسیر کلیسا شور عجیبی در وجودم بود بهطوری که به محض رسیدن به کلیسا شروع به اشک ریختن کردم. وقتی وارد شدیم چند نفر در کلیسا بودند. آنها از ما پرسیدند که چرا به کلیسا آمدهاید. و من بیاختیار گفتم: «چون میخوام مسیحی بشم.» آنها با اشتیاق کمی راجع به مسیح صحبت کردند. در نتیجه صحبتهای آنها من در حالی که اشک میریختم با اعتراف به گناهانم قلبم را به خداوند عیسای مسیح سپردم.
چند ماهی بود که به کلیسا میرفتم اما هنوز مواد میکشیدم. همیشه بعد از پیغام روز یکشنبه جلو میرفتم و میگفتم برای بیماری من دعا کنید اما نمیگفتم که چه نوع بیماریای دارم. چند ماهی گذشت و در طی این ماهها همیشه به خداوند میگفتم که من ایمان دارم که تنها تو قادری این مشکلم را حل کنی. تا این که در همان ایام چند نفر از ارمنستان به ترکیه آمدند. مسئولین کلیسا از من خواستند که برای چند روز از آن چند نفر در منزلم پذیرایی کنم. کار خیلی سختی بود چون مجبور بودم که در مدت اقامت آنها بهطور پنهانی مواد مصرف کنم. اما خیلی زود یکی از مهمانانم که خود به مدت ۱۵ سال اسیر اعتیاد بود مشکل مرا فهمید. او برای من تعریف کرد که چطور مسیح او را از اعتیاد آزاد کرده بود و از من خواست تا برایم دعا کند. او به همراه چند ایماندار دیگر آن روز برایم دعا کردند و من هم قول دادم که دیگر دست به مواد نزنم. اما متأسفانه هنوز دو روز نگذشته بود که تصمیم گرفتم به دنبال مواد بروم. روز خیلی بدی بود. به سختی مواد تهیه کردم و به خانه رفتم. مقدمات را آماده کرده بودم که ناگهان الزامی در من ایجاد شد ایجاد شد. صدایی از درون به من میگفت که برو و به کاری که میخواهی بکنی اعتراف کن. بلافاصله به خانه یکی از برادران ایمانیام رفتم که در همسایگی من بود و به او گفتم که دوباره مواد تهیه کردم وقصد مصرف آن را دارم. او از من پرسید که پس چرا اینجا آمدی؟ گفتم نمیدانم اما خیلی پشیمانم. بعدازظهر بود که دوستم به دیگر ایمانداران زنگ زد تا بیایند و دعایی با هم داشته باشند. در حین دعا یکی از برادران از من پرسید که آیا موادی در جیبت داری؟ در جواب گفتم که بله، اما از ته دلم راضی نبودم آن را بیرون بیندازم. نگران فردا بودم. چون پول زیادی برایم باقی نمانده بود و با قیمت بسیار بالایی آن مواد را خریده بودم. به این خاطر در جیبم مواد را نصف کردم و نصفشان را بیرون انداختیم و با دوستان شروع به پرستش خدا کردیم. بعد از دعا دوستانم یک تشت آب آوردند تا پاهای مرا بشویند. همین که یکی از برادران تشت آب را جلو پاهای من گذاشت صدایی از درونم گفت: «علی برو و جیبت را تمیز کن.» بارها این صدا تکرار شد. آن قدر این الزام شدید بود که بدون اینکه به کسی بگویم به دستشویی رفتم و باقی مواد را بیرون انداختم و برگشتم. دوستان نیز پاهایم را در آب شستند و همگی شروع به پرستش کردیم. آن شب حضور خدا چنان ملموس بود که همگی اشک میریختیم. من احساس میکردم که گویا دست خدا به درون قلبم وارد شده بود و غدۀ چرکینی را از قلبم بیرون آورد. تجربۀ خیلی عجیبی که تا به آن روز احساس نکرده بودم.
از آن روز علاقه به مواد از من دور شده بود. هر از گاهی که نزدیک خیابانهای خرید مواد میشدم صدایی میگفت علی نگاه نکن و به راهت ادامه بده. همیشه به این صدا گوش میکردم و میدانستم که خادمین کلیسا همیشه برایم دعا میکنند تا پاهایم به راههای شرارت نرود و در مسیر راستی سالک باشم. آنها مرا به روغن تقدیس کرده بودند. از آن به بعد تمام راههای من نه به شرارت بلکه به کلیسا منتهی شد و در قسمت بشارت کلیسا شروع به خدمت کردم. هر روز شاهد کارهای عظیم خداوند بودم. بعد از مدتی به صلاحدید شبانم تعمید گرفتم. آن روز آغاز فصلی جدید در زندگی من بود. در نتیجۀ کارهای خداوند در زندگیام خانوادهام نیز به مسیح ایمان آوردند. من در روند تدریجی شفا و آزادی قرار دارم چون معترفم بر اینکه انسان هستم و کامل نیستم اما فیض مسیح مرا کامل میکند. خدا را همیشه شکر میکنم به خاطر کارهای عظیم و عجیبش در زندگیام و به جرأت همه جا خواهم گفت که من شاهد مسیح هستم.
___________________________________________________________________________
هویت حقیقی در مسیح
سرگذشت ایمانی هاشم
من سالهای زیادی به دنبال خدای حقیقی که مهربان، با محبت و نیکوست میگشتم و از راههای مختلف میخواستم چنین خدایی را پیدا کنم و با او رابطه داشته باشم. برای رسیدن به چنین هدفی بود که به راههایی مانند عرفان، فلسفه، درویشمسلکی و مدیتیشن روی آوردم تا به پاسخهایی در این زمینه دست یابم.
در زمینه عرفان که برای ما ایرانیان بسیار هم جذاب است، با افراد زیادی همنشینی داشتم. با هم در مورد راههای مختلف ارتباط برقرار کردن با خدا و شناخت او بحث و تبادل نظر میکردیم. ولی در پایان هیچگاه نتیجهای مطلوب از آن بحثها نگرفتم و درک خداوند و تجربۀ حضور او همچنان برایم معمایی بود. به کتابهای فلسفی زیادی پناه آوردم و مشتاقانه و با تشنگی کتابهای مربوط به عطار نیشابوری و مولانا را مطالعه میکردم و بعد از مدتی به حافظ نزدیک شدم و با کتاب شعر او اُنس گرفتم. اشعار حافظ آرامش زیادی به من میداد، اما این نیز کاملاً موقت بود و بسیار زودگذر.
در نقاط مختلف ایران مانند کرمان و اطراف مشهد دراویش زیادی را ملاقات کردم و با عقاید، افکار و رسوم آنها نیز آشنا شدم، اما در این نوع نگرشِ ریاضتگونه نیز چیز معنیداری نصیبم نشد که وجود خسته و بیقرارم را آرام کند. وقتی مدیتیشن میکردم میتوانستم به آرامش نسبی دست یابم اما متأسفانه این آرامش محدود به همان زمان بود و بالافاصله بعد از مدیتیشن باز افکار مختلف بهسراغم میآمدند. دوستانم به من میگفتند که مشکل از من است چون مدیتیشن زمانی پاسخ میدهد که بهطور کامل از خود آزاد شویم و به هیچ چیزی فکر نکنیم. این کار کاملاً برای من بعید بهنظر میرسید و به همین دلیل احساس میکردم که نمیتوانم با خدا رابطه برقرار کنم.
در همان زمانها بود که دیگر دوستانم که مسیحی زاده بودند با من در مورد عیسای مسیح صحبت کردند. آنها انسانهای خوب و با محبتی بودند. در بحثهایی که با هم داشتیم به من توضیح دادند که تنها از طریق عیسای مسیح میتوانم خدای حقیقی را پیدا کنم و آرامش بیابم. آنها از کتابمقدس برای من صحبت میکردند و جواب سؤالهایم را طبق کلام خدا میدادند. صحبتها و پاسخهای منطقی دوستانم خیلی روی من تأثیر گذاشته بود . سرانجام تصمیم گرفتم بهسوی عیسای مسیح بروم و از او کمک بگیرم. با آنان چند بار به کلیسایی در تهران رفتم ولی متأسفانه آخرین باری که به کلیسا رفتم شخصی جلو آمد و مرا تهدید کرد که تو مسلمان هستی و اجازه آمدن به کلیسا را نداری. از آن روز به بعد ترسیدم و به کلیسا نرفتم و در عوض در جلسات خانگی که بهطور مخفیانه برگزار میشد شرکت کردم تا اینکه بعد از انتخابات ریاست جمهوری در سال ۸۸ بهخاطر مشکلات زیادی که در ایران داشتم همراه با خانوادهام به کشور سوئد مهاجرت کردیم.
در کشور سوئد زندگی جدیدی را شروع کردیم که آن هم مشکلات خاص خودش را داشت. فضای تازه چیز زیادی در درونم تغییر نداده بود. وضعیت و شرایط هر روز سختتر میشد. بیشتر اوقات یاد گذشته میافتادم و افسوس میخوردم که در نتیجۀ کارهایم مجبور به مهاجرت به غربت شدم و حالا با سرافکندگی بایستی بهعنوان یک پناهنده زندگی میکردم. خودم را گناهکار میدانستم و وجدانم خیلی از این بابت ناراحت بود و بسیار نگران آیندۀ فرزندانم بودم. با گذشت زمان همه چیز برایم تیره و تار شده بود و هر چه میخواستم خود را از این وضع نجات بدهم نمیتوانستم. زندگی برایم سخت و کُشنده شده بود. سرانجام دچار بیماری افسردگی و اعصاب شدم. چندین بار به روانپزشک مراجعه کردم و شروع به مصرف داروهای اعصاب کردم و شبها فقط با مصرف قرصهای آرامبخش برای چند ساعتی به خواب میرفتم. اما زندگی برایم روز به روز سختتر و طاقتفرساتر میشد.
یک روز سرگشته و حیران در خانه نشسته بودم که صدای ناقوس کلیسایی که در نزدیکی خانهمان قرار داشت توجه مرا به خود جلب کرد. تصمیم گرفتم به کلیسا بروم. گرچه مراسم به زبان سوئدی بود اما آن روز من با زبان مادری خودم از خدا خواستم که بهخاطر عیسای مسیح به من کمک کند. بعد از شرکت در مراسم کلیسایی به خانه برگشتم. به محض خروج از کلیسا برای اولین بار احساس آرامش عجیبی کردم. گویا همه چیز رنگ تازهای به خود گرفته بود. برای اولین بار میتوانستم زیباییهای اطراف را ببینم و هوای تازه را تنفس کنم. در حالی که قدم میزدم شکرگزار خدا بودم و از اینکه مسیح مرا در کلیسایش پذیرفته بود خوشحال بودم.
همان شب در حالی که خواب بودم خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم که شخصی با لباس نورانی مرا از جا بلند کرد و گفت: «نگران نباش». از خواب بیدار شدم. تمام بدنم خیس عرق بود. فهمیدم که او عیسای مسیح بود که مرا با دستهای خود بلند کرده بود، زیرا تمام روز او را صدا میکردم. بعد از آن ملاقاتِ شیرین به خواب عمیق و دلپذیری فرو رفتم. صبح که از خواب بیدار شدم قضیه شب گذشته را برای خانوادهام تعریف کردم و آنها نیز از این بابت بسیار خوشحال شدند.
از آن روز به بعد احساس میکردم که دنیا برایم نورانیتر شده است. آرامش عجیبی در حال پیشرفت در زندگیام بود. منتظر جلسه کلیسایی هفته بعد شدم. این بار تصمیم گرفته بودم با پسرم به کلیسا بروم. با او در جلسۀ کلیسا شرکت کردیم. پس از مراسم کلیسا پسرم قضیه را برای کشیش کلیسا تعریف کرد و کشیش هم بسیار خوشحال شد و گفت که مسیح شما را انتخاب کرده است. او ما را به یک ایماندار ایرانی به نام محسن که معلم کتابمقدس بود معرفی کرد.
من بههمراه خانوادهام هفتهای یکبار با محسن جلسه تعلیم کتابمقدس داشتیم. درسهای بسیار عمیق و پر از معنا توسط معلم خود آموختیم که راه را برای تقویت در عیسای مسیح و شناخت هر چه بیشتر او هموار میساخت. جلسات ما حدود ۶ ماه طول کشید و بعد از آن ما به فیض عظیم خداوند ایمان آوردیم و به این یقین و باور رسیدیم که عیسای مسیح برای نجات ما انسانها به روی صلیب رفت، مُرد و بعد از سه روز زنده شد تا گناهان ما با قربانی او بخشیده شود و اینکه او خداوند است. سپس تصمیم گرفتیم که با تعمید آب ایمان خود را به خداوندمان علنی کنیم.
پس از تعمید زندگی تازهای را شروع کردیم زیرا که مسیح گناهان ما را که سالها با خود حمل کرده بودیم بخشیده و ما را از محکومیت گناه آزاد ساخته بود. از آن روز گذشتۀ تیره و تاریکم را فراموش کردم و عذاب وجدان حاصل از کارهای گذشته را به فیض عیسای مسیح دیگر به یاد نیاوردم. طبق گفته کتابمقدس هر کس در مسیح خلقت تازهای است، چیزهای کهنه در گذشت، اینک همه چیز تازه شده است.
در قلبم احساس آرامش میکنم و میدانم که مسیح دستهای ما را گرفته و ما را بهوسیله روحالقدس هدایت میکند. آرامش، امید و محبت از هدایایی هستند که خداوند به من و خانوادهام بخشیده است. چند ماه بعد از ایمان آوردنم یک شب در نیمههای شب از خواب بیدار شدم و با خود دعا میکردم و هللویا میگفتم که خداوند با من صحبت کرد و گفت: «پسرم غصه مخور، یادت میآید که در ایران چقدر زندگی برایت سخت و خطرناک شده بود؟ من تو را به اینجا آوردم، با مسیح آشنا شدی، مسیح گناهان تو را بخشید. من تو را دوست دارم، پس نگران نباش.» با او صحبت کردم و پرسیدم: «پسرم که در ایران است چه خواهد شد؟» خداوند گفت که من او را نیز دوست میدارم. خیلی خوشحال شدم که خداوند با من صحبت کرد و مرا فرزند خود خواند.
مسیح با فیض و محبت عظیم خود در زندگیام معجزات زیادی انجام داده است. دیگر برای خوابیدن و استراحت احتیاجی به مصرف قرصهای آرامبخش و اعصاب ندارم. او مرا از همه اینها آزاد کرد. اینک وجودش را در قلبم احساس میکنم و به فیض او زندگی قبلی خود را فراموش کردهام. من و خانوادهام هر لحظه محبت خداوند را در زندگیمان میبینیم و تجربه میکنیم که چه نیکوست. دیگر نگران چیزی نیستم و میدانم که خداوند در هر شرایطی پشتیبان و همراه ماست و به نقشههای عالی او برای زندگیم ایمان دارم.
هر روز با مطالعه کتابمقدس و دعا خداوند چیزهای جدیدی از طریق روحالقدس به من و خانوادهام یاد میدهد و از طریق کلام قدرتمندش درسهای عملی بسیاری برای داشتن یک زندگی مقدس آموختهایم. با تمام وجودم خداوند را شکر و سپاس میگویم بهخاطر فیض عظیمی که شامل حال من و خانوادهام کرد. و تمام افتخار من در زندگیام وجود عیسای مسیح است.
یکی دیگر از شادیهای بزرگ من این است که همسر و فرزندانم نیز به مسیح ایمان آوردهاند و قلب و زندگیشان را به او بخشیدهاند. جلال بر نام خداوند ما عیسای مسیح که ما را نجات بخشید تا همگی امروز شاهدانی امین برای او باشیم.
__________________________________________________________
هدیهای به نام انجیل
داستان زندگی دانیال
در یک خانواده نه چندان مذهبی در تهران بهدنیا آمدم. از کودکی علاقه زیادی به ورزش داشتم، بهطور خاص فوتبال و کشتی، که حتی در سنین نوجوانی به مدارج خوبی هم رسیدم. از همان دوران نوجوانی هم علاقهمند به انجام دادن فرایض دینی مثل نماز و روزه و قرآن خواندن بودم. مخصوصاً در ماههای رمضان، محرم و صفر این قبیل اعمال مذهبی شدت بیشتری به خود میگرفت. در هیئتهای مذهبی شرکت میکردم و حتی کارهایی از قبیل علامت کشیدن نیز انجام میدادم. هدف از اینگونه اعمالِ مذهبی این بود که توجه خدا را به خودم جلب کنم و هم به او نزدیک شوم. ولی نتیجه این بود که نه تنها نزدیک نمیشدم، بلکه هر روز خدا برایم دورتر و بیگانهتر میشد. گناه نیز مرا بیشتر از خدا دور میکرد. در این زمانها تمایل زیادی پیدا کردم که وقت بیشتری را به تفریح و سرگرمی با دوستان صرف کنم.
در این مقطع زمانی زندگی من عبارت بود از مسافرت با دوستان، دورهم جمع شدن و قلیان کشیدن. خلاء خاصی را در وجودم حس میکردم و با کشیدن قلیان و جمع شدن با دوستان میخواستم این خلاء درونی را پر سازم، ولی خیلی زود چیزهای دیگری هم به این جمع شدن با دوستان اضافه شد و عاقبت به مشروبات الکلی، سیگار و مواد مخدر پناه بردم. در اوایل استعمالِ این گونه مواد برایم جنبه تفریحی داشت و احساس بزرگی میکردم و اینکه بالاخره خلاءهای زندگیام پر خواهد شد. ولی زمان زیادی نگذشت که احساس بزرگ بودن را از دست دادم زیرا هر روز خود را محتاج به مصرف مواد مخدر میدیدم.
ورزش را کنار گذاشتم، ترک تحصیل کردم و کامل به یک آدم معتاد تبدیل شده بودم. خیلی از این وضعیت ناراحت و سرخورده شده بودم. یک روز تصمیم گرفتم که اعتیادم را ترک کنم ولی موفق نشدم. به دفعات تلاش کردم ولی خیلی زود دوباره برگشتم به جای اول. خلاصه کار به جایی رسید که به سوی خدا، پیامبر و امام و غیره کشیده شدم. حتی سراغ خانقاه و دراویش هم رفتم تا بلکه بتوانم از دست این افیونها خلاص شوم ولی متأسفانه فایدهای نداشت.
کمکم دوستانم را یکی پس از دیگری از دست دادم. تنها شده بودم، افسرده، غمگین و ناامید از زندگی. جسماً نیز لاغر شده بودم و چهرهام بهم ریخته و پریشان بود. یک روز به فکر خودکشی افتادم و تصمیم گرفتم خودم را از بین ببرم. شبی که مواد مخدر زیادی مصرف کرده بودم یک شیشه قرص صدتایی خوردم. ولی بعد از چند روز به هوش آمدم و فهمیدم که هنوز زندهام. گویا خانوادهام موضوع را فهمیده بودند و با کمک آنها و خواست خداوند زنده ماندم، ولی خیلی از این زنده ماندن خوشحال نبودم! پس از چند روز سلامتیِ خودم را به دست آوردم. ولی متأسفانه باز شروع به مصرف مواد مخدر نمودم. خیلی پرخاشگر، عصبانی، بددهن و منزوی شده بودم. از همه چیز و همه کس بیزار بودم، حتی از خدا. دائماً با او در جنگ بودم و سؤالهای عجیب و غریبی از او میپرسیدم که مثلاً چرا در ایران به دنیا آمدم؟ چرا سرنوشت من این شد؟ و هر روز این چراها بیشتر و بیشتر میشد.
تا اینکه یک روز که در منزل بودم مادرم در حالی که کتابی در دست داشت وارد خانه شد. آن کتاب توجهم را خیلی به خود جلب کرده بود. کتاب کوچکی بود که جلد چرمی زرشکی رنگی داشت. خیلی کنجکاو شده بودم که ببینم چه کتابی است. آن را برداشتم و به دقت بدان نگریستم. روی جلد کتاب نوشته شده بود: «انجیل عیسی مسیح ترجمه هزاره نو». کتاب را به اتاقم بردم و شروع به خواندن آن کردم. در حین خواندن کتاب از مادرم سؤال کردم که این کتاب را از کجا آورده است. مادرم گفت که این کتاب را یک نفر به او هدیه داده است. وقتم را کاملاً به خواندن کتاب داده بودم و جالب اینکه هر چه میخواندم سیر نمیشدم. مطالبش خیلی برایم جالب بود و آیهای که با قلبم صحبت کرد یوحنا ۳:۱۶ بود که میفرماید: «خدا جهان را آنقدر محبت کرد که پسر یگانه خود را داد تا هر که به او ایمان آورد هلاک نگردد، بلکه حیات جاودان یابد.»
یکی از مواردی که قبلاً با خدا مشکل داشتم این بود که به او میگفتم: «تو که آن بالا در تخت آسمانی خود نشستهای، چه میفهمی درد و رنج، بدبختی و گرفتاری یعنی چه؟» اما آیهای که خوانده بودم مرا تکان داد و به خودم گفتم: «ببین مسیح هم مثل تو رنج و بدبختی کشید و توهینها را متحمل شد، ولی فرق او با تو این هست که مسیح هیچ کاری نکرده بود ولی تو چه؟» خلاصه در طول یک هفته کتاب را تمام کردم و به سراغ مادرم رفتم و از او پرسیدم که چه کسی این کتاب را به او هدیه داده؟ مادر هم آدرس آن شخص را به من داد و همان روز به سراغ او رفتم. در یک مغازه پسر جوانی حدود ۲۰ سال را دیدم. مسائل زندگیام را با او در میان گذاشتم و به او گفتم که میخواهم قلبم را به مسیح بسپارم. او با تعجب نگاهم کرد و گفت: «بنشین کمی آرام باش». لحظاتی با من صادقانه از مسیح صحبت کرد ولی من تصمیم گرفته بودم که قلبم را به مسیح بسپارم. لحظه بیاد ماندنی بود، هیچ وقت آن لحظات زیبا را از یاد نمیبرم. حال عجیبی داشتم، میخندیدم و شاد بودم. زمانی که داشت برایم دعا میکرد حقیقتاً حس میکردم روحی از سرم به سمت پایین میآید و یک روح دیگر از سمت پایین و انگشتان پای من خارج میشود. خیلی شور و هیجان داشتم و سر از پا نمیشناختم.
به محض برگشتنم به خانه مادرم با دیدن من گفت که چه اتفاقی برایم افتاده که اینقدر خوشحالم؟ مثل اینکه حتی چهرهام نیز عوض شده بود. جریان را به او گفتم. ابتدا کمی ناراحت شد و اخمهایش را در هم کشید ولی وقتی خوشحالی مرا دید دیگر چیزی نگفت. اما هنوز چند ساعتی نگذشته بود که دچار شک و تردید شدم و به خودم گفتم که اگر مسیح هم نتوانست کاری برایم بکند این بار طوری خودکشی میکنم که دیگر راهی برای زنده ماندنم نباشد.
غرق در این افکار بودم که با چشم گریان خوابم برد. خواب دیدم که در یک کلیسا هستم. رفت و آمد زیادی بود. ناخودآگاه آمدم و در ردیف جلو بر روی یکی از صندلیهای کلیسا نشستم. شخصی را از روبرو دیدم که به سمت من میآمد. ردایی بلند بر تن داشت. سر و مویش چون پشم سفید بود و چشمانش چون آتش مشتعل و صدایش به غرش سیلابها. یک صلیب کوچک نقرهای که بالای آن یک گوی به شکل کره زمین در حال چرخش بود در دست داشت. آن را به من داد و گفت: «هر آرزویی که میخواهی بکن و وقتی تمام شد بگو چون با تو کار دارم.» چشمانم را بستم و شروع به دعا کردم. به محض اینکه تمام شد چشمانم را باز کردم و دیدم که همان شخص باز از روبرو میآید و این بار در دستانش چند برگ کاغذ بود که به من داد و گفت: «بنویس که چطور ایمان آوردی و آرزوهایت را اینجا بنویس و در آخر امضا کن و آنها را به من بده.» بعد از اینکه نوشتن مطالبم تمام شد برگه را به او بازگرداندم و ناگهان از خواب پریدم. حال خیلی عجیبی داشتم. بعداً متوجه شدم که آن شخص خودِ عیسای مسیح بود.
چند روز بعد به مغازهای رفتم که آن جوان را در آنجا ملاقات کرده بودم. متأسفانه او را در آنجا نیافتم. مثل اینکه از آنجا رفته بود. دوست داشتم مرا به کلیسا ببرد ولی نشد. چند ماهی گذشت تا توانستم کلیسایی پیدا کنم و عضو شوم. خیلی خوشحال بودم که توانستم به کلیسایی وصل شوم چون میدیدم که چطور اعضای کلیسا خدا را با شادی میپرستند.
حال از خودتان میپرسید که اعتیاد من چه شد؟ دقیقاً از زمانی که ایمان آوردم نه میلی و نه وسوسهای به مصرف مواد مخدر داشتم. روزی دو پاکت سیگار کشیدن را هم کنار گذاشتم. گویی تا به حال اعتیاد نداشتم. این موضوع باعث شد که مادر، برادرم و خواهرم به خداوند عیسی ایمان آوردند. خدا را بهخاطر کارهای عجیبش شکر میکنم.
پس از گذشت ۷ سال از ایمانم امروز در سلامتی کامل زندگی میکنم. بعد از چند سال با تأیید شبان عزیزم به درس خواندن و تعلیم دورههای الاهیات مسیحی مشغول شدم. بعد از آن شروع به خدمت در کلیسا کردم. عمدهترین خدماتم در بین معتادین، تعلیم و شبانی و بشارت در میان ایرانیان بود. یک نکته جالب اینکه در همان اوایل ایمانم، خداوند هدیهای به من داد و آن عطای پرستش بود و خیلی زود نواختن گیتار را یاد گرفتم و خداوند مسح خاصی برای هدایت قوم خودش در پرستش به من عطا فرمود.
وقتی پس از سالها به خودم نگاه میکنم دانیالی را میبینم که اعتیاد داشت، به فکر خودکشی بود و آرزوی مرگ میکرد ولی الان خداوند از او سربازی ساخته که به آینده امیدوار است و با هدف به پیش میرود تا بتواند خادم وفاداری برای مسیح باشد. اینک ساکن کشور انگلستان هستم. بهخاطر مشکلاتی که در ایران برایم اتفاق افتاد مجبور شدم کشورم را ترک کنم.
دعای من این است که دولتمردان و مردم ایران خداوند عیسی را بشناسند تا بتوانیم در کشور خودمان ایران در صلح و آرامش باشیم و با صدای بلند خداوند عیسی را پرستش کنیم. خداوند را بهخاطر کارهای عظیم و عجیبش شکر میگویم و برای فکرها و نقشههایی که در آینده برای من دارد. جلال بر نام خداوند عیسی مسیح تا ابدالاباد.
_______________________________________________________________
درخشندهای با آغوشِ باز
سرگذشت ایمانی میلاد
در یک خانوادۀ نه چندان مذهبی در یکی از شهرهای شمال شرقی ایران به دنیا آمدم. از دوران کودکی علاقه زیادی به فعالیتهای ورزشی داشتم و از آنجا که اکثر امکانات ورزشی محل در اختیار مسجد بود، بیشتر اوقات فراغتم را در مسجد محل میگذراندم. به همین دلیل خیلی سریع با آداب و رسوم مذهبی آشنا شدم و در مراسم مربوطه شرکت میکردم. سالها به همین صورت سپری شد تا اینکه وارد دبیرستان شدم. در این ایام سؤالات زیادی به ذهنم میآمد، سؤالاتی دربارۀ خدا، آفرینش، و اینکه چرا زندگی اینقدر سخت و دنیا تا این حد بیرحم است؟ بارها با روحانیون مسجد محلمان در این باره بحث کردم اما هیچ وقت جواب قانعکنندهای نگرفتم.
در دوران دبیرستان با چند نفر دوست شدم که خیلی قدرتمند بهنظر میرسیدند. کمکم سعی کردم به آنها نزدیکتر شوم و راز قدرتشان را کشف کنم. آنها هم با آغوش باز مرا پذیرفتند. اغلب از آنها میشنیدم که در مورد موسیقی راک و متال صحبت میکردند و از طرفداران این نوع موسیقی بودند. من هم در نتیجۀ معاشرت مکرر با این گروه به این سبک موسیقی علاقه پیدا کردم. جالب بود که هر گاه به این سبک موسیقی گوش میکردم نیروی عجیبی را در درونم احساس میکردم و میخواستم من هم مانند خوانندهها فریاد بزنم. یک روز از یکی از دوستانم که اطلاعات بیشتری از موسیقی راک داشت و خودش هم گیتار الکترونیک مینواخت، پرسیدم که موضوع اصلی این آهنگها چیست، بخصوص اینکه من به زبان انگلیسی آشنایی نداشتم و میخواستم بدانم که خوانندهها چه میخوانند! دوستم توضیح داد که اکثر خوانندهها از طریق این آهنگها به خدا اعتراض میکنند و کلمات توهینآمیز خطاب به او میگویند. در عین حال آنها شیطان را میپرستند و از او تشکر میکنند. در آن زمان بود که متوجه شدم دوستم هم شیطانپرست است و با توضیحاتی که به من میداد علت و سرمنشأ قدرتی را که در خشونت او وجود داشت درک میکردم. بیاختیار به حرفهایش علاقه نشان دادم و بعد از مدتی، من هم تصمیم گرفتم شیطانپرست شوم. دو سال به همین منوال گذشت و به مرور زمان تبدیل به پسری پرخاشگر، دروغگو، ناپاکلب و معتاد به سیگار شده بودم، البته کاملاً از این نوع زندگی راضی بودم و لذت میبردم و میدانستم اینها نشانه پیشرفت و نزدیک شدن هر چه بیشتر من به شیطان است.
پس از پایان دوره دبیرستان، در سن شانزده سالگی تصمیم گرفتم برای استراحت و تفریح به تنهایی به تهران و منزل یکی از اقوام مسافرت کنم. بار سفر را بستم و راهی تهران شدم. چند روز در تهران به گشت و گذار پرداختم و خیلی زود چون تقریباً پولهایم تمام شده بود، خانهنشین شدم. یک روز در حالی که حوصلهام سر رفته بود، تصمیم گرفتم سری به کتابخانه دختر فامیلمان بزنم. در حالی که داشتم کتابها را زیر و رو میکردم، چشمم به کتاب کوچکی افتاد که بر روی آن نوشته شده بود: «انجیل عیسای مسیح». با لبخندی آمیخته با خشم کتاب را به گوشهای انداختم و بجای آن نمایشنامهای از کتابخانه برداشتم و شروع به مطالعه کردم. از آن روز چیزی از درون روحم را میآزرد. بهمدت دو روز هر بار چشمانم را میبستم، تیتر طلایی رنگ روی کتاب جلوی چشمانم ظاهر میشد که نوشته بود: «انجیل عیسای مسیح». سؤالات زیادی ذهنم را اشغال کرده بود؛ اینکه عیسای مسیح کیست؟ چرا شیطانپرستان تا این حد از او و صلیبش متنفر هستند؟ چرا آنها با پیامبران دیگر کاری ندارند و فقط به عیسای مسیح لعنت و ناسزا میگویند؟ در آخر تصمیم گرفتم بهسراغ آن کتاب بروم با این امید که شاید بتوانم جواب سؤالاتم را به این طریق پیدا کنم. به محض اینکه کتاب را باز کردم نیرویی از درونم مرا از این کار باز داشت و صدایی به من هشدار داد که «این اشتباه را نکن، به آن کتاب دست نزن. این کتاب دشمن تو است. تو شیطانپرست هستی و به تو ربطی ندارد که در این کتاب چه دروغهایی نوشته شده است.» اما از طرفی مطمئن بودم که اگر این کتاب را بخوانم میتوانم دلایلی برای دشمنی و تنفر از عیسای مسیح بیابم. پس با این دیدگاه شروع به مطالعه کردم. هر چه بیشتر میخواندم بیشتر گیج میشدم. چیزهایی که دربارۀ عیسای مسیح نوشته شده بود خیلی با آنچه که در مسجد شنیده بودم و یا چیزهایی که شیطانپرستان میگفتند تفاوت داشت. حسابی گیج و عصبی شده بودم. تصمیم گرفتم در این رابطه با کسی که خودش مسیحی است صحبت کنم. شروع به تحقیق کردم و کلیسایی را پیدا کردم که جلساتش در روزهای جمعه برای عموم آزاد بود. تصمیم گرفتم همان هفته به آن کلیسا بروم. به محض ورود به کلیسا در کمال تعجب دیدم که مردم با شادی دست میزنند، سرود میخوانند و بعضیها هم در حالی که چشمانشان بسته است دستانشان را رو به بالا بردهاند. از کسی که کنارم نشسته بود پرسیدم که چرا مردم این کارها را میکنند. او به من گفت که آنها دارند خدا را میپرستند. احساس عجیبی داشتم. چیزی از درونم میگفت: «چرا به منطقه دشمن آمدهای؟ بلند شو و از اینجا دور شو». نمیدانم چرا اما این دفعه نیز با این صدا مقاومت کردم و در آن جلسه ماندم. بعد از جلسه سریع خودم را به کسی که سخنرانی کرده بود رساندم و از او سؤالاتم را پرسیدم. او به من گفت که عیسای مسیح یک پیامبر نیست، او منجی ما است و برای نجات ما آمده و ما را دوست دارد.
وقتی به خانه برگشتم بیشتر ترغیب شده بودم که انجیل را بخوانم تا ببینم سرانجام این کتاب چه میشود؟ یک روز ظهر در حالی که بر روی تختم دراز کشیده بودم و صفحات پایانی انجیل را میخواندم، به صفحهای رسیدم که از خواننده دعوت میکرد تا قلب و زندگیاش را به عیسای مسیح بسپارد و نجات یابد. کتاب را بستم و با خودم گفتم من که احتیاج به نجات ندارم، اگر کسی نیاز به نجات داشته باشد، اقوام و آشنایانم هستند که یک نفر باید آنها را از دست من نجات دهد. در همین افکار بودم که خوابم برد. در خواب، خودم را دیدم که لباس سیاهی پوشیده بودم (البته تعجب نکردم، چون معمولاً سر تا پا سیاه میپوشیدم). در خواب احساس کردم که شخص دیگری پشت سرم ایستاده. وقتی با ترس برگشتم مردی را دیدم که چون خورشید میدرخشید. نمیدانم چرا، ولی مطمئن بودم که او عیسای مسیح است. در آن لحظه احساس تنفر تمام وجودم را گرفته بود و عیسی و انجیل را دلیل تمام سردرگمیها و پریشانیهایم میدانستم. در خواب تصمیم گرفتم به او حمله کنم. با مشتهایی گره کرده به سمت او دویدم، اما همین که به او نزدیک شدم و خواستم با مشت ضربهای محکم به او بزنم، دیدم که دستهایش را باز کرد و مرا در آغوش گرفت. خیلی عجیب بود چون من از درون او رد شدم و از پشتش بیرون افتادم. خواستم دوباره برگردم و به او حمله کنم، اما در کمال تعجب متوجه شدم که لباسهای سیاهی که به تن داشتم مثل برف سفید شده بود. به چشمان آن مرد خیره شدم. محبت و عشق در چشمان او موج میزد. احساس شرم تمام وجودم را فرا گرفته بود و با همان احساس از خواب بیدار شدم.
جمعۀ هفته بعد باز به کلیسا رفتم. پیغام آن روز دربارۀ محبت و فیض خداوند عیسای مسیح بود. در تمام طول جلسه چشمان پُرمحبت مردی که در خواب دیده بودم مد نظرم بود. در پایان جلسه، واعظ از مردمی که میخواستند قلب و زندگیشان را به عیسای مسیح بسپارند دعوت کرد تا جلو بروند. دلم میخواست با بقیه جلو بروم، اما از طرفی خیلی مطمئن نبودم. سرم را روی نیمکت جلویی گذاشتم و چشمانم را بستم تا کمی به این موضوع فکر کنم. ناگهان همان احساسی که چند روز پیش در خواب داشتم بهسراغم آمد، همان احساسی که وقتی آن مرد در خواب مرا در آغوش گرفت. حاضر بودم هر چه داشتم بدهم تا این احساس را باز تجربه کنم. پس بلند شدم و به جلو رفتم و دعای توبه را با واعظ تکرار کردم. احساس میکردم که دچار بیوزنی شدهام و انگار باری سنگین از روی شانههایم برداشته شده بود. همان لحظه احساس شادی عجیبی در درونم به وجود آمد و بیاختیار شروع به گریستن کردم.
آن شب قلب و زندگیام را کاملاً به عیسای مسیح سپردم و او را بهعنوان خداوند و نجاتدهندهام پذیرفتم. پس از آن واقعه برای مدت نزدیک به یک سال در تهران ماندم و مرتب در جلسات کلیسا شرکت میکردم و با یکی از خادمین کلیسا نیز کلاسهایی دربارۀ شناخت بیشتر خداوند عیسای مسیح شروع کردم. در همان کلاسها بود که متوجه گناهانی که در گذشته انجام داده بودم شدم و از آنها توبه کردم. خداوند نیز مرا از لعنت آن گناهان آزاد کرد. بعد از مدتی از اسارت سیگار نیز آزاد شدم. کمکم در اوقات دعایی که با آن برادر داشتیم متوجه شدم که زمان بازگشت به شهرم فرا رسیده، گویا خدا میخواست از من در آن شهر استفاده کند. پس با این دید و رویا به زادگاهم بازگشتم. مدتی بعد خداوند فرصتهایی مهیا کرد و با تعدادی از برادران و خواهران مسیحی در آن شهر آشنا شدم. بعد از یک سال خداوند امکان خدمت در یکی از کلیساهای خانگی شهرمان را برایم مهیا کرد. یک سال پس از شروع خدمتم نیز خداوند جواب دعاهایم را داد و پدر، مادر و خواهرم به خداوند عیسی ایمان آوردند.
در حال حاضر حدود 10 سال از روزی که قلبم را به عیسای مسیح سپردم میگذرد. در طی این سالها خداوند معجزات بسیاری در زندگیام انجام داده است. خداوند دهان ناسزاگو، پرخاشگر و دروغگوی مرا پاک کرده است و آنچه امروز بر زبان من است تماماً حمد و ثنای خدای سرمدی است. عشق به خداوند باعث تبدیل شخصیت خودخواه من شده و محبت به دیگران هر روز در وجود من رشد میکند تا آنجا که میخواهم تمام وقتم را به رساندن پیام خوش به اطرافیانم بکنم. هم اکنون نیز در خدمت شبانی مشغول هستم و خدا را برای این فیض بیکران که در عیسای مسیح دریافت کردهام شکر میکنم.
_____________________________________________________________
چرا مسیحی شدم؟ یادداشت های یك مسیحی افغان.
خداوند او را فرا خواند تا وارد این سفر شود. سفری که در آن همسفرش عیسی مسیح بود . او زندگی کهنه را با زندگی تازه ای که مسیح به او می داد عوض کرد.
ایمیلی از یك برادر مسیحی افغان به شبكه خبر مسیحیان فارسی زبان ارسال شده كه عین مطلب و ایمیل ایشان را برای اطلاع شما كاربران و ایمانداران عزیزدرج می كنیم .
دوستان عزیز در شبکه پر بار خبر مسیحیان
درود خداوند زنده عیسی مسیح بر شما باد من به عنوان عضوی از مسیحیان فارسی زبان و شبکه خبر مسیحیان از شما درخواستی دارم من یک مسیحی افغان هستم در کشور من مثل تمام کشورهای اسلامی ظلم و جفا فراوانی به مسیحیان صورت می گیرد و آنها از کوچکترین حقوق شهروندی به عنوان یک افغان مسیحی بی بهره میباشند و فرق کشور من با سایرکشورها در این می باشد که هیچ خبری از جفا بر مسیحیان و سرنوشت تلخی که در انتظار آنها میباشد به بیرون از ِ راه پیدا نمی کند چون که مردم کشور من از مسیح و مسیحیت شناختی ندارند و مسیحیان را کافر و بی رحم میدانند و در این چند سال اخیر هم تعدادی به خود مواد منفجره میبندند تا با کشتن فرزندان مسیح راهی فردوس شوند و من من خواهم تا با کمک شما مسیح و مسیحیت و اینکه چرا مسیحی شدم را به مردم کشورم بازگو کنم و نظر خود به عنوان یک مسیحی را با درج مقاله ای بیان کردم و از شما در انتشار و رساندن آن به هموطنانم یاری می خواهم .
درود بی کران و سپاس فراوان بر " یگانه " خالق هستی " نور جهان " و بر " کلمه " همیشه زنده وجاویدان عیسی مسیح که کلام خود را بر ما آشکار کرد. " لطف بی پایان او به ما رسیده و برکت در پی برکت نصیب ما شد " (یوحنا 1،16)
من می خواهم با هموطنان و همزبانانم گپ بزنم نه از روی گله و شکایت من می خواهم با آنها درد دل خود را باز گو کنم در کشور من مردم زیادی و با آداب و رسوم مختلف زندگی می کنند. براستی برداشت مردم ما از مسیحیان و ایمان آنها چیست ؟ آیا هرگز به سوء تفاهم های زیادی که در این میان پیش آمده است فکر کرده اید؟ در افغانستان مطالب زیادی در روزنامه ها وتلویزیون در مورد دین اسلام گفته میشود و کتابهای زیادی در مورد شناساندن دین اسلام چاپ می شود و کسی نمی تواند به آن ایراد بگیرد چون افغانستان یک کشور اسلامی می باشد ولی در اکثر کشورهای غربی نوشته های زیادی در مورد اسلام موجود و در اختیار غیر مسلمانان قرار می گیرد و مکانهای بسیاری برای عبادت و مراسم دینی مسلمانان وجود دارد اما در کشور ما متاسفانه در زمینه اطلاع رسانی به مسلمانان و تشریح مفهوم ایمان در مسیحیت هیچ اقدامی صورت نگرفته و یا بسیار محدود و تحریف شده بوده است.آیا تا حالا بدون در نظر گرفتن اعتقادات و تعصبات دینی از یک مسیحی سئوال کرده اید که چرا مسیحی شدی من می خواهم برای شما توضیح دهم و در ابتدا دلیلی محکم تر از کلام خداوند ندارم تا برای شما بیاورم بنابراین ،برکات خدا به خواهش یا کوشش مردم به آنان عطا نمی شود ،بلکه به کسانی عطا میشود که خدای رحیم ایشان را انتخاب کرده باشد.(رومیان ۹:۱۶)
انسان بر روی سیاره ای که نامش زمین می باشد ،فقط یک مسافر است.این کره خاکی جایی است که زندگی پرماجرای ما از مکانی تنگ و تاریک ،یعنی رحم مادر ،آغاز می شود و به یک مکان تنگ و تاریک دیگر یعنی قبر خاتمه می یابد. از آنجایی که انسان موجودی با شعور و فهم خلق شده است توانسته است بر روی زمین به دانش و معلومات محدودی دست پیدا کند که این دانش و معلومات یا در جهت آبادانی زمین و یا در جهت عکس آن به کار رفته است . از طرفی او همواره در جستجوی هدف خلقت خود نیز بوده است.بعد از اینکه خداوند کار خلقت جهان را در نهایت جلال و زیبایی به پایان رسانید او در مورد آفرینش انسان اینگونه فرمود :{انسان را شبیه خود بسازیم تا بر حیوانات زمین و ماهیان دریا و پرندگان آسمان فرمانروایی کند.} پس خدا انسان را شبیه خود آفرید،او انسان را زن و مرد خلق کرد.(پیدایش 26:1_27) و به این ترتیب حیات شگفت انگیز انسان بر روی زمین آغاز شد انسان توانست فکر کند استدلال کند و خوب و بد را ازیکدیگر تشخیص دهد از آنجایی که انسان شبیه خدا خلق شده است او همیشه در فطرت خود وجود خالقش را حس کرده است و همواره در جستجوی یافتن هویت واقعی او بوده است. حتی در جوامع بسیار ابتدائی،انسان با دانش اندکش سعی کرده بود که به هویت خالق خود پی ببرد کتاب مقدس میگوید:
"برای آنان حقیقت وجود خدا کاملا روشن است زیرا خدا وجدانهایشان را از این حقیقت آگاه ساخته است انسان از ابتداء خلقت آسمان و زمین چیزهایی را که خداوند آفریده دیده است و با دیدن آنها میتوانسته به وجود خدا و قدرت ابدی او پی ببرد پس وقتی در روز داوری در حضور خدا می ایستد برای بی ایمانی خود هیچ عذر و بهانه ای ندارد. بلی درست است که مردم این حقیقت را می دانند اما هیچ گاه حاضر نیستند به آن اعتراف کنند و خدا را عبادت نمایند و یا حتی برای نعماتی که هر روز عطا می فرماید او را شکر گویند در عوض در باره وجود خدا و اراده او عقاید احمقانه ای ابداع میکنند.به همین علت ذهن نادانشان تاریک و مغشوش شده است خود را بدور از خدا دانا و خردمند می پندارند اما همگی نادان و بی خرد شده اند آنگاه به جای انکه خدای بزرگ و ابدی را بپرستند بتهایی از سنگ و چوب به شکل انسان فانی پرندگان ،خزندگان و چهارپایان و خزندگان می سازند و آنها را می پرستند (رومیان(1:19_23
پس به این ترتیب ،در وجود هر انسانی حس خداجوئی وجود دارد از طرف دیگر خداوند هرگز انسان را به حال خود رها نکرد او از طریق پیامبرانش ،کلام و هدایتهای خود را به انسان رساند و آنانی که قلب خود را در مقابل این کلام سخت نکردند را به سوی خود فرا خواند.کسانیکه پیام رستگاری را شنیدند و پذیرفتند انتخاب شدگان خداوند هستند و حال میبایست این خبر خوش را به گوش دیگران می رساندند. پس بنابراین می بینیم که خداوند واقعا مخلوقاتش را دوست دارد و نمی خواهد که هیچ یک از آنها در مسیر زندگی به بیراهه بروند. خداوند پیام رستگاری را از ابتدا ی آفرینش تا زنده شدن دوباره مسیح ،در وجود مسیح نشان داد.مرگ او بر روی صلیب ،بخشایش گناهان بشر را با خود به ارمغان آورد و زنده شدن دوباره او پس از مرگ ،نمایشگر حیات جاوید شد.این است پیام رستگاری.
ما ایمان داریم که راه خداوند (راه رستگاری )با آفرینش آغاز شد و با مرگ مسیح بر روی صلیب و سپس زنده شدن دوباره اش ادامه یافت. آنانیکه با تمام وجود در جستجوی خداوند هستند(انتخاب شدگان خداوند) به هر ترتیب مشتاق حرکت در مسیر خداوند خواهند شد و راه درست به سوی او راه خواهند یافت. انسانهای زیادی حتی بدون اینکه با یک مبلغ مسیحی مواجه شده باشند به سوی عیسی مسیح آمده اند بعضی ها سعی می کنند با اشاره به ایماندارانی که با مبلغین مسیحی در ارتباطند موضوع ایمان آوردن آنها را نوعی شستشوی مغزی جلوه دهند اما اشخاصی مانند غلام حیدر بدون هیچ گونه اجبار و یا شستشوی مغزی و یا به قول برادران افغان ( دریافت دالر) بدون دریافت دالر پیام نجات و رستگاری عیسی مسیح ،یعنی همان کلام خداوند را دریافت کرده ام.
طرز فکر مسلمانان اینگونه است که اگر مسلمانی بخواهد دینش را تغییر دهد ،بدون تردید اودر پی یک سود و نیت شخصی می باشد.و کافر و ملهد است و خون او حلال وجایز مرگ می باشد.اما وقتی آنان مسلمان شدن شخصی مانند cat stevenss را در پی بهره برداری مادی نمی دانند باید قبول کنند که کسانی هم بدون داشتن نیت مادی و دنیویبه عیسی مسیح ایمان می آورند.
در این نوشته شما با شخصی آشنا میشوید که مانند سایر انسانهای روی کره زمین است.او زمان زیادی را صرف یافتن خالق خود می کند و در راه با مسائل زیادی مواجه میشود و در تحقیقاتش مانند هر جستجوگر واقعی خداوند با سوالهایی روبرو میشود او در پی یافتن پاسخ سوالهایش ابتدا به دین خود رجوع می کند و سپس به سراغ مسیحیت می رود و با یافتن آنها در کتاب مقدس به عیسی مسیح ایمان می آورد.خداوند او را فرا خواند تا وارد این سفر شود.سفری که در آن همسفرش عیسی مسیح بود.او زندگی کهنه را با زندگی تازه ای که مسیح به او می داد عوض کرد.
غلام حیدر نام خود را تغییر نداد.دیگر هیچ چیز نمی توانست او را از عشق و احترامی که برای هموطنانش قائل بود جدا کند و هیچ کس نمی توانست او را مجبور کند که به اتحاد و همبستگی کشوری که در آن بدنیا آمده و بزرگ شده بود آسیبی برساند.زیرا کتاب مقدس نیز مخالف این کار است.کسی که به مسیح ایمان دارد و سعی می کند واقعا بر اساس کتاب مقدس زندگی کند،میبایست که قوانین کشورش و اعتقادات هم وطنانش بیشتر احترام بگذارد. غلام حیدر هم مانند بسیاری از مسیحیان افغان در زندگی خود از آن گفته مولانا که می گوید: "آنطور که دیده می شوی باش،و یا بگذار آنطور که هستی دیده شوی"،پیروی می کند.کسی که به عیسی مسیح ایمان دارد بر علیه دینی وارد جنگ نمیشود.
در کتاب عهد جدید «انجیل»نیز چنین چیزی وجود ندارد.چرا که ایمان به عیسی مسیح مسئله ای است کاملا شخصی و قلبی.این خود شخص است که باید بپرسد :چرا غلام حیدر مسیحی شد؟ و چگونه او به عیسی مسیح ایمان آورد؟ منظور من از نوشتن کلام خداوند از «انجیل»شناساندن مسیحی و مسیحیت بود چون مسیحی باید گفتار و رفتارش طبق کلام خدا باشد و کسی هم که به کلام خدا ایمان داشته باشد نمی تواند کافر باشد من دعا می کنم که مطالب من بعنوان یک مسیحی افغان که مردمش را دوست دارد ،به آداب و رسوم آنها احترام می گذارد و برای صلح و آرامش بشریت و مردم کشور خود دعا می کند بدون هیچ گونه تعصبی خوانده شود و در مورد ما مسیحیان افغان قضاوت کنید.
جلال بر نام خداوند زنده عیسی مسیح باد
______________________________________________________
گواهی برادر غلام حیدررحیمی
بنام یهوه صبا یو ت خداوندسرمدی
اینجانب غلا م حیدر رحیمی متولد شهر تاریخی هرات در سال 1356 در یک خانواده مذهبی و اسلامی بدنیا آمدم اندکی بعد از چشم باز کردن من همراه بود با انقلاب افغانستان و حمله استعمار روس به سرزمین مادری، مادری که در اولین دوران خردسالی در بمباران های هواپیما شوروی با تعدادی از عضای خانواده ازدست دادم وبی مادری بزرگترین کمبودوغم من ازهمان دوران کودکی بود تا اینکه 7 ساله شدم وپدرم که ازبزرگان قریه بود رابطه خوبی بامولوی مسجد داشت وچون مولوی لزمنطقه ما نبود بیشتراقات رادرمنزل ماگذران می کردوپدر همیشه به اوسفارش می کرداین بچه تحویل شما بایدیک انسا ن مومن نمازخوان وحافظ قران تحویل من دهی واو هم که به پدرم احساس دین میکرد چون پدرم کمک مالی هم به او می کرد مولوی تلاش زیادی می کردتاانتظار
پدر را براورده کندولی من چیزی نمی فهمیدم واو همیشه مرا فلک می کردوازدست من پیش پدرمی نالید وبه او می گفت که پسرتوبخشه خدایی ندارد ونصیب اونشده که اعمال نیک انجام بده وهمیشه مورد ماخذه پدروتمسخر اطرافیان قرارداشتم تا به سن جوانی رسیدم ودیگرجنگ باشوروی تما م شده بود وحا لا جهاد گران بودندکه به جان
هم افتاده بودند بدلیل جهادی که با شوروی انجام داده بودند سهم بیشتری می خواستند جهاد کلمه ای که هرگز ارزوی تکراران راندارم چون تکراران یاداورتباهی کشورومردم ماست ودرکش قوس اختلاف انهابود که اسلام طالبانی یعنی جهاد اعدام سروریش بلند وخلاصه اسلا م به روش طا لبان بوجود امد وانها به شدیدترین حدی که
صلاح میدانستند قوانین اسلا می خودرا اجرا کردند وبزرگترین جنایات انسانی راانجام دادند پدر من هم دردوران انها بطوردلخراشی ازبین رفت دیگربه نظرمن هیچ دادرسی وجود نداشت که بتواند دراین دنیای پر ازظلم عدالت برقرارکند ومن به یک انسان ناامید بی پناه افسرده تبدیل شده بودم احساس پوچی می کردم وزندگی دراین دنیارا
ظلم بزرگی در حق خود می دانستم چون ازبدو تولد به غیر ظلم تمسخروبی عدالتی چیزدیگری عایدم نشده بود سرتا ن بدردنیاید تاریخ طا لبان هم تمام شد ،دیگرمن تنها نبودم ودر دنیای گنگ وبی ثمرخود شریک پیداکرده بودم به عبارتی عروسی کردم وبرای اولین باردر زندگی هدف پیداکردم آن هم سیرکردن خانواده ودیگرهیچ چون که شده بودم آیه نفرین وهرچه کنکاش می کردم جوابی برای خودودیگران پیدا کنم نمی شدچون ازلحاظ آنها من کافروبی خدابودم ودراسلا م هم سرنوشت آدم کافروبی نملزمشخص است جهنم ودیگرهیچگونه بخشش ورفاتی درکارنیست ودرسا ل1385 بود که نیمه روشن زندگی من آغاز شدومن با یک برادر ایرانی بنام فواد که ترجمان یک گروه خارجی بود آشنا شدم فواد مسیحی بود من بعدازآشنایی با آنها تفاوتهای بسیاری بین آنها باخودودیگران یافتم منکه درطول آن مدت ازعمرنتوانستم خیلی از چیزهاراقبول کنم نمی دانم چه شد که موعظه های آنها در من اثرکردودرحقیقت اولین معجزه خدلوند درزندگی من رخ داده بودوهمان طورکه کلام خدامی گوید اماآنانی که ازجانب خدابرای دریافت نجات دعوت شده اندچه یهودی وچه یونانی خداچشمانشان راگوشوده تاببینندکه مسیح قدرت عظیم خداونقشه حکیمانه اوست برای نجات ایشان اول قرنتیان فصل 1 آیه 24 ومن توانستم بدون هیچ گونه فلسفه وفرمول پیچیده ای زندگی خودرابدستان پرتوان خداوندمان عیسی مسیح بسپارم ومژده نجات رادریافت کنم کلام خدامی گویدتمام نقشه هاییراکه انسان برای رسیدن به خداطرح می کند هرقدر هم حکیمانه جلوه کندباطل خواهم ساخت و فکرونبوغ خردمندان رانابود خواهم کرد اول قرنتیان فصل1 آیه 19 ودرآیه ای دیگرمی گویدزیراخدای حکیم صلاح ندانست که انسان بامنطق وحکمت خوداورابشناسدبلکه اوخودبه میان ماامدوهمه آنانی راکه به پیام اوایمان آوردند نجات بخشید یعنی همان پیامی که مردم دنیاچه یهودی وچه غیریهودی آن رابی معنی وپوچ می دانند اول قرنتیان فصل1 آیه 21 وبعدازمدتی آنها ازافغانستان خارج شدند ونتیجه سفرآنهابرای من فیض ورحمت بهمراه داشت وخداوند آنها را وسیله ای قرارداده بودبرای نجات گوسفند گمشده اش ازخداوند خواستم که این بنده گناهکار ببخشدومن خداوندرابه عنوان نجات دهنده ام قبول کردم بعداز آن احساس سبکی وارامش میکردم گویی بار سنگینی ازروی دوشم برداشته شد من خدای حقیقی رایافته بودم وقلبم پرازشادی بود من جواب همه سوالهای بیشمار خودرایافته بودم ومی خواستم جواب همه رابدهم وتصمیم گرفتم مژده نجات را به خانواده بدهم وآنهاراز ایمانم مطلع کنم وبعددچارمشکلا ت فراوانی شدم انگارقراربوداین اتفاق هابیفتدتامن2 سال زندگی تلخ وپرخطری راتجربه کنم که بدترین قسمت آن جدایی اززن وبچه ام بودانگارقسمت بوداین اتفاقهابیفتدتامن روزبه روزدرایمان خود پخته شوم مشکلاتی که درگذشته وبعدازایماندارشدنم برای من درست کرده بودند نفرت بسیاری ازهمه آنهادر قلب من خانه کرده بود من درآن2 سال بارها به مرزنابودی رسیدم ولی همیشه یکدستی ازمن نگهداری می کرد و نمی گذاشت که مشکلات برمن چیره شود وهمیشه چراغ امیدرادربدترین شرایت دردل من روشن میکردومن وقتی به یاد کار خداوندمان عیسی مسیح می افتم که برای نجات همه انسانهاانجام داد برای رهایی نفرت آنهایی که درقلب داشتم ازخداوند یاری خواستم چون این کاربدون یاری خداوند امکانپذیرنیست وبایداعتراف کنم که تهی شدن این نفرت ازقلبم سخترین بخش زندگی ام بودوفقط باکمک خداونداست که قادریم چنین کاری انجام دهیم چو ن خداوندمعلم ماست وماهمچون مومی دردستان او و او خوب می داندبه کدام قسمتهای این موم فشاربیشتری وارد کند او مارابه شکل مناسب درمیاورد اگرمااین اجازه رابه اوبدهیم ودرانتها باایمان آوردن به عیسی مسیح دگرگونی عظیمی درزندگی من بوجودآمدبطوری که زیربنای فکری رفتاری وحتی طرزصحبت کردن من تغییر کرد که خلاصه انقلابی درزندگی من بوقوع پیوستکه امیدوارم که با شهادت این برادر کوچک تمام مردم دنیا بخصوص مردم ستمدیده افغانستان ازاسارت تادیکی رهایی یابند تا بوسیله ایمان به عیسی مسیح درهای آسمان برروی آنهاباز شودوخداوند بندهای شریرراازدست وپای انها بازکندوفیض وبرکات خودرابرآنان که درهرکجای دنیاکه هستندنازل کندودرپایان ماایمانداران باید افتخارکنیم البته نه به خود بلکه به کاری که خداوند برای نجات انسانهابروی صلیب انجام داد فیض وبرکت خداوند همراه شماباد
برادر ایماندار شما غلام حیدررحیمی
__________________________________________________________
سرگذشت ایمانی پیتر
من در شهر رامالله در سرزمین فلسطین چشم به جهان گشودم. ده سال اول زندگیام را در همین منطقه پر تشنج گذراندم. خانوادهای هفت نفره بودیم و همگی در یک اتاق کوچک زندگی میکردیم. مادرم بر اثر شرایط سخت آن محیط، هفت کودک خود را قبل از زایمان از دست داد و تنها پنج فرزند جان سال بدر بردیم. من تنها پسر، و کوچکترین فرزند خانواده بودم.
پدرم پس از پانزده سال تلاش بیوقفه، سرانجام موفق شد ویزای مهاجرت به امریکا بگیرد. در امریکا نیز چندین سال بیوقفه کار کرد تا توانست دیگر اعضای خانواده را هم به امریکا بیاورد و شرایط زندگی مناسبی برایشان فراهم کند.
مهاجرت به امریکا برای همه اعضای خانواده پر از اضطراب و نگرانی بود. ترک دوستان و اقوام و دل کندن از محیطی که با وجود سختیهایش در آن ریشه داشتم، کار آسانی نبود. به یاد دارم هنوز چند ساعت از ورودمان به نیویورک نگذشته بود که فهمیدم سه روز دیگر باید به مدرسه بروم. حضور در کلاس درسی که بچههایش از نظر فرهنگی کاملاً با من فرق داشتند و به زبانی صحبت میکردند که نمیفهمیدم، یکی از چالشانگیزترین تجربیات زندگیام بود. اما با وجود تمام این سختیها توانستیم به مرور زمان خودمان را با محیط جدید وفق دهیم.
از دوران آرامش ما هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که در سال ۱۹۶۷ باخبر شدیم جنگ سختی در منطقه اردن و سوریه بین اعراب و اسرائیل درگرفته است. من در آن زمان در دبیرستان تحصیل میکردم و به سنی رسیده بودم که میتوانستم بهراحتی فرق بین عدالت و بیعدالتی را تشخیص دهم. این جنگ شش روزه و نتیجۀ آن، نقطه عطفی بود در بیداری من نسبت به وضعیت اسفناک فلسطینیان و رنج و مشقتی که متحمل میشدند. دیدن آنچه جنگ با مردم فلسطین کرده بود برایم واقعاً دردناک بود - مردمی که آنها را از نزدیک میشناختم و زمانی در کنارشان زندگی کرده بودم. اکثر این مردم کشاورزان و روستائیان زحمتکشی بودند که آزارشان به کسی نمیرسید، و تمام همّ و غمّشان فراهم کردن لقمه نانی برای خانوادههایشان بود.
در اوایل سال ۱۹۶۸، یعنی شش ماه پس از جنگهای شش روزه، با شخصی قرار ملاقات گذاشتم که نمایندۀ سازمان آزادیبخش فلسطین در امریکا بود. او مسئولیت داشت جوانانی مثل مرا تربیت کند تا برای آزادی فلسطین دورههای لازم را بگذرانند و به منطقه فرستاده شوند. به محض دیدار با او متوجه شدم که آن شخص کسی جز پسر عموی خودم نیست. به همین جهت بلافاصله در دورههای آموزشی ثبتنام کردم و به گروه آزادیبخش فلسطین ملحق شدم. هدف ما این بود که عدالت را در سرزمین فلسطین برقرار کنیم و حق مردم مظلوم را به آنها برگردانیم. من ساعتها، روزها و سالهای باارزشی از زندگیام را وقف رسیدن به این هدف کردم. در تمام این سالها، هر روز نفرتم از مذاهب مختلف عمیق و عمیقتر میشد. همانطور که به ما تعلیم داده بودند، جداً به این باور رسیده بودم که مذهب همچون زهری مسبب تمام بدبختیهاست.
سالها به همین منوال گذشت و من در مسئولیتهایم ارتقاءمقام مییافتم. اما پس از ۱۷ سال خدمت وفادارانه به سازمان، رفته رفته به این فکر افتادم که در طی این سالها چه چیزی حاصل من شده است. آنچه میدیدم تماماً نفرت، خشم و تلخیای بود که در تمام وجودم ریشه دوانده بود. هیچ امیدی به آینده نمیدیدم. بهتدریج به این نتیجه رسیدم که با کشتار و خشونت هیچ وقت نمیتوان برای مردم مظلوم فلسطین آزادی و عدالت به ارمغان آورد. از همه دردناکتر، فسادی بود که در بین رهبران سازمان میدیدم و در نهایت باعث شد همه چیز را رها کنم و مأیوس و سرخورده از سازمان بیرون بیایم.
درست در همان روزها، اتفاقی افتاد که سرانجام زندگیام را عوض کرد. روز تولدم بود. خواهرم که میدانست من اهل کتاب و مطالعه هستم، به یک کتابفروشی رفت و بزرگترین کتابی را که در آنجا بود و جلد زیبایی داشت بهعنوان هدیه تولد برایم خرید با این تصور که قطعاً از دیدن آن خوشحال خواهم شد، غافل از اینکه آن کتاب یک جلد کتابمقدس بود. وقتی هدیه را باز کردم و کتابمقدس مسیحیان را دیدم، به سختی توانستم جلوی خشمم را بگیرم. خواهرم فوراً از واکنش من فهمید که از هدیهاش چندان خوشحال نشدهام! تمام اعضای خانواده میدانستند که من چه اعتقاداتی دارم و چه هدفی را دنبال میکنم. مذهب برای من در حکم سم بود، و کتب مذهبی به هیچ وجه جایی در کتابخانه منزلم نداشت. با این حال به احترام خواهرم آن کتاب را بهعنوان دکور در کنار دیگر کتب باارزش و قدیمی در کتابخانهام قرار دادم و فراموش کردم.
مدتی گذشت. یک روز بعد از ظهر تصمیم گرفتم سری به کتابخانهام بزنم و کتابی را برای مطالعه انتخاب کنم. چشمم به کتابمقدس افتاد. تصمیم گرفتم آن را ورقی بزنم و ببینم چه چیزی در آن نوشته شده است. پس دستم را به سمت قفسهای که کتابمقدس در آن قرار داشت دراز کردم و آن را از بین کتابهای دیگر بیرون آوردم. اما به محض اینکه کتاب را در دستم گرفتم، تمام بدنم بهطرز عجیبی شروع کرد به لرزیدن، از تک تک سلولهای بدنم عرق سرد جاری شد و معدهام چنان تیر کشید که به حالت تهوع افتادم. با خودم فکر کردم شاید هنگام نهار چیزی خوردهام که به من نساخته است. پس کتاب را سر جایش گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای داغی درست کنم، بلکه معدهام آرام شود. خیلی جالب بود که به محض خارج شدن از اتاق همه چیز آرام شد: دیگر نمیلرزیدم، عرقم قطع شد و معدهام نمیسوخت. به آشپزخانه رفتم و یک فنجان چای برای خودم ریختم، و بعد مشغول کار دیگری شدم و به این ترتیب بعد از چند دقیقه کل ماجرا را فراموش کردم.
تقریباً پنج ماه بعد، باز یک روز تصمیم گرفتم بعد از ظهر را به مطالعه اختصاص بدهم. به اتاقم رفتم و به محض ایستادن روبروی کتابخانه، صحنۀ بعد از ظهر آن روز در ذهنم تازه شد. با خودم گفتم که دفعه قبل که میخواستم کتابمقدس را مطالعه کنم وضع مزاجیام چندان خوب نبود. شاید امروز فرصت خوبی باشد برای مطالعه این کتاب. اما باز به محض اینکه دستم را به سمت آن کتاب دراز کردم تمام بدنم بهطرز حیرتانگیزی شروع کرد به لرزیدن. بدنم خیسِ عرق شد و درست همان درد آن دفعه را در معدهام احساس کردم. با خودم گفتم که این بار باید به هر طریق که شده این کتاب را بخوانم، اما ترس عجیبی تمام وجودم را پر کرده بود. تصمیم گرفتم قبل از مطالعه به آشپزخانه بروم و یک لیوان چای بنوشم، بلکه درد معدهام کاهش پیدا کند. خیلی عجیب بود، چون این بار هم به محض خارج شدن از اتاق تمام دردها از من دور شد و دیگر نمیلرزیدم. اما یک چیز همچنان با من بود و آن احساس ترس بود - ترسی که اجازه نمیداد بهسراغ خواندن آن کتاب اعجابانگیز بروم.
من تا چند ماه با این ترس دست و پنجه نرم کردم. این ترس یک ترس عادی نبود. ترسی بود که خواب و خوراک را از من گرفته بود و زندگیام را فلج کرده بود. بهطرز عجیبی دچار افسردگی شده بودم. نمیخواستم با هیچ کس ارتباط داشته باشم. از خانه بیرون نمیرفتم، و از کار کردن دست کشیده بودم. خلاصه اینکه زندگیام کاملاً به هم ریخته بود. در این مدت همسرم دو بار مرا به اورژانس برد، چون احتمال میداد که دچار سکتۀ قلبی شده باشم.
شش ماه به همین منوال گذشت، تا اینکه سرانجام با خودم عهد کردم که باید به هر ترتیب شده این کتاب را بخوانم، حتی اگر منجر به مرگ من شود. چون مرگ بهتر از این زندگی جهنمیای بود که برای خودم ایجاد کرده بودم.
مثل بید میلرزیدم، قلبم بهشدت میتپید و قطرات درشت عرق از پیشانیام جاری بود. معدهام بهشدت میسوخت و احساس میکردم هر آن ممکن است بالا بیاورم. با وجود تمام آن حملات به سمت کتابخانهام رفتم و کتابمقدس را از قفسه بیرون آوردم. روی مبلی که در آن اتاق بود نشستم، کتابمقدس را بر روی زانوانم گذاشتم، و به خودم گفتم: «برایم مهم نیست چه پیشامدی در انتظارم است. من امروز باید بدانم چه چیزی در این کتاب نوشته شده است.» به محض آنکه کتاب را باز کردم تمام بدنم بهطرز معجزهآسایی آرام شد. فضای سنگین اتاق را آرامش عجیبی پر کرد، و با تمام وجودم نفس عمیقی کشیدم. تا به آن روز چنین آرامشی احساس نکرده بودم، آرامشی که سالهای سال بهدنبالش بودم!
کتاب را با ظرافت ورق زدم و با صدای بلند خواندم: "در آغاز خدا زمین و آسمان را آفرید..." در حالی که ادامه جملات را میخواندم شادی عمیقی قلبم را پر کرد. در همان لحظه بود که برای اولین بار احساس کردم خدایی وجود دارد، خدای خالقی که مرا برای خودش خلق کرده است. خدایی که برای من و زندگیام نقشه و هدفی دارد.
هر چه بیشتر میخواندم، بیشتر احساس میکردم که خدا دارد کثافتهای درونم را پاک میکند. احساس میکردم او با آغوش باز آماده است مرا بهعنوان فرزندش بپذیرد تا وارد خانوادۀ الهیاش شوم و عضوی از بدن مسیح گردم.
امروز که این سطور را مینویسم، میدانم که در تمام آن سالهایی که فعالانه با سازمان آزادیبخش همکاری میکردم خدا امیدش را برای به دست آوردن دوبارۀ من از دست نداده بود. او بهطرق مختلف سعی کرده بود مرا به خانواده الهی خود بازگرداند، اما من در آن دوران متوجه نمیشدم. امروز با تمام قلبم این باور و یقین را دارم که او علاوه بر من، بهدنبال افراد گمشده بسیاری همچون من است.
خدا زندگی مرا بهکلی تغییر داد، و اکنون نیز همچنان در من کار میکند تا هر روز به شباهت فرزندش عیسای مسیح نزدیکتر شوم. یکی از کارهای عظیم او در رابطه با زندگی زناشوییام است. زمانی که در سازمان آزادیبخش فعالیت میکردم توسط خانوادهام با دختری آشنا شدم و بهطرز خیلی سنتی با او ازدواج کردم. اما از همان ابتدا رابطۀ صمیمانهای بین ما وجود نداشت و من اکثر فعالیتهای سیاسیام را از همسرم پنهان میکردم. به همین خاطر نیز سالهای اول ازدواجمان پر از اختلاف و درگیری بود. اما زمانی که به خداوندی عیسی ایمان آوردم و اجازه دادم روح خدا بر خانه و خانوادهام حاکم شود، خداوند ازدواج ما را نیز شفا داد. امروز همسر و چهار فرزندم همگی ایماندار هستند، و ما دوشادوش هم تا جان در بدن داریم خداوند را خدمت خواهیم کرد، تا نام او جلال یابد.
____________________________________________________________
گواهی نامه مختصر من .
اسم من نورآغا لوگری است. دربين سالهای 1962-1964 در ولايت کابل به دنيا آمده ام. وقتیکه هنوز ده و یا دوازده سال بیشتر نداشتم در مورد خدا سوالاتی در ذهنم خطور ميکرد. من در یک خانواده سخت متدين بالغ شد ه ام واز قوم ملا خيل هستيم. ازآنجايکه پدرم همکار نزدیک ملای مسجد ما بود، همیشه کوشش می کرد تابه هر وسيله ای که ميشد پسران خانواده مسجد بروند و تمام مراسم مذهبی را با دقت کامل انجام دهند. ضمنا او موذن مسجد نیز بود وگاهی يکبار امامت مسجد را بدوش ميگرفت.
در قريه ما مکتب رفتن چندان معمول نبود، اما خوشبختانه من افتخار این را حاصل نمودم تا شامل مکتب شوم. با فراگيری رفتن به مکتب به زودی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، که بعدها در آموختن و رشد تعلیمات مذهبی ام نزد مولوی برایم بسیار کمک کرد. در حالیکه هنوز شانزده ساله نشده بودم که نسبت به ملای مسجد ما، کتاب دینی خود را خوب تر قرائت می کردم. ازآن رو که من هم روان و هم با خوش آوازی و سرعت می توانستم قرائت نمايم در قريه ما در هرجایکه فاتحه و یا کدام محفل دينی داير ميشد از من دعوت می کردند تا سوره های از کتاب دینی خود را قرائت کنم..
درحالیکه معنی سوره ها و آیات را نمی دانستم، اما تعداد زیاد آنها را حفظ کرده بودم و طوطی وار می خواندم. ملا ومولوی مسجد ما بعضی آيات را صرف تفسير مي کردند.
در بین سوره های که یاد گرفته بودم، سوره «آمنت بااﷲ» نسبت به همه توجه مرا به خود جلب کرد. چون در این سوره برعلاوه ایمان داشتن به خداو ملایک، به ایمان داشتن کتب و یا کتاب ها نیز امر شده بود. من در اول از پدرم و بعدا ازملای مسجد وبالاخره ازمولوی ما سوال کردم که این کتاب ها کدام هستند و در کجا یافت می شوند در حالیکه ما یک کتاب دينی داریم. آنها به من گفتند که ما بر علاوه کتاب دینی خود، به کتاب های تورات، زبور و انجیل هم ایمان داریم. ولی ، چون کتاب دینی ما آخرین و کاملترین کتاب ها است، از این لحاظ ما به سه کتاب دیگر یعنی تورات، زبور و انجیل ضرورت نداريم.
گرچه که درآن زمان بايد بااین جواب قناعت ميکردم ولی روح کنجاوی وتشبث ازيک طرف و علاقه شديد به مطالعه کتب آسمانی از طرف ديگر مرا واميداشت تا اين کتب را دريافته مطالعه کنم تا ازجانبی هم ایمانم در مورد خدا کامل گردد.
در اوايل سالهای 1980برای تحصيلات عالی رهسپار اروپا شدم وماستری خودرا در رشته علوم جامعه شناسی بدست آوردم. با برگشتم به کشور به حيث استاددر فاکولته زبان وادبيات وعلوم اجتماعی تدريس مينمودم. در سال 1991 در حاليکه شرایط در وطن ما رو به دگرگونی بود من مجبور به ترک وطن شده به کشور هندوستان پناهنده شدم. چون در هندوستان زندگی می کردم ضرورت داشتم که زبان انگلیسی را بیاموزم و در پهلوی آن مصروفیتی برای خود پیدا کنم. به این منظور شامل یکی از کورس های انگلیسی شدم که از طرف برادر ورگهس که یک مسیحی هندی بود پیش برده میشد. برادر ورگهس برعلاوه اینکه انگلیسی درس میداد در مورد عیسی مسیح نیز برایم صحبت می کرد.
هرباریکه این خادم مسیح را ملاقات می کردم، با او مشکلات هجرت از ديار را که بر دوش هایم سنگینی می کرد در میان می گذاشتم. او همیشه مرا تسلی و دلداری داده می گفت: «خداوند حقیقی بسیار عال و مهربان است. او حتما از تو محافظت و مراقبت می کند. او چون ما را بسیار دوست داشت فرزند خود عیسی مسیح را به این دنیا فرستاد که بخاطر گناهان ما بر روی صلیب قربانی شود و بار تمامی رنج و مشقت مارا بالای خود گيرد.»
وقتیکه سخنان نرم و ملایم برادر ورگهس را می شنیدم، باید صادقانه بگویم که این گفتار او برایم احمقانه معلوم میشد. فکر می کردم که این شخص یا بسیار احمق است و یا بسیار ساده است. من به این عقیده بودم که حضرت عیسی یک پیغمبر است. اما این مطلب برایم غیر قابل باور بود که خدا هم پسر داشته باشد. با خود فکر می کردم که خدا چطور می تواند پسر داشته باشد؟ او چطور بر روی صلیب جان داد؟ اگر عیسی مسیح پسر خداست، پس او چرا خود را از مرگ نجات نداد؟ برعلاوه صحبت کردن او در مورد خدا با زبان غير از عربی برايم بيگانه و کاملا دور ازطريقت دين مينمود. با خودفکر می کردم هر کسیکه در مورد خدا صحبت میکند، اولا آن شخص باید مسلمان باشد. ثانیا آن شخص باید کتاب دینی ما را به عربی مطالعه کرده پنج بنای مسلمانی را ادا نموده به زبان عربی نماز بخواند و دعا کند. خصوصا وقتی از انبيا نام ميبرد بايد که کلمه عليه السلام را در آخر هر نام متذکرشود تا بی احترامی نگردد.
با وجود اینکه من فکر میکردم که استاد من شخص ساده است، اما وقتیکه به ملاقات کردن او ادامه دادم ، دانستم که او شخص با حکمت و مهربان است. وقتیکه او می گفت خداوند حقیقی بسیار عالی ومهربان است،من متوجه ميشدم که اين گفته آرامش و سلامتی باطنی اورا در تمامی گفتار،کردار و پندارش انعکاس ميدهد و اين حرف از عمق دل و از ديانت راستن اوميباشد . یک روز او بعد از پایان یافتن درس انگليسی مرا به جلسه خصوصی که با شرکت چند ایماندار مسیحی افغان وايرانی دایر میشد دعوت کرد. در این جلسه آنها سرود های روحانی فارسی خواندندو کتاب مقدس را مطالعه کرده دعا نمودند. اينگونه عمل آنها برای من بسيار جالب بود چون ديدم که در دعا هر کدام آنها چشمان خودرا بسته با زبان عاميانه مادری خود دعا ميکردند وبا خدا از طه دل ومثل دوست با دوست رازو نياز مينمودند.
من تقریبا پنج و یا شش ماه به این جلسات که در هفته دو بار دایر میشد شرکت کردم. آهسته آهسته سرود های روحانی را که می خواندیم در دلم جای می گرفتند. چون این سرود ها را بسیار خوش داشتم، بعضی آنها را حفظ کردم و از دل می خواندم. مثل سرودیکه مطلع آن است: «این است روزی که خداوند ساخت.» هر قدر که زمان می گذشت، با علاقه بیشتر در فعالیت های این جلسات مثل سرود خواندن، مطالعه کتاب مقدس و دعا کردن فعالانه حصه می گرفتم.
من به دعا کردن علاقه شديد پيدا کردم . در آن زمان من یک انسان کاملا نا امید بودم و در این جلسات می توانستم آزادانه و به زبان خود درد و تکلیف ونا اميدی های دلم را بحضور خدا بیان کنم. در کشور هندوستان من یک پناهنده و یا یک مهاجر بودم و هيچ اميدی نداشتم همه چيزرااز دست داده بودم. دانش و تحصیل خود را، پست دولتی خود را، فامیل خود را، کشور خود را خلاصه همه چيز رااز دست داده بودم. ولی این دعا ها برایم آرامش و تسلی فزاينده می بخشید.
یک سال بعد يعنی در هژدهم اگست سال 1993 توسط برادرآر ک مالا تعمید گرفتم. در حالیکه قبل از ایمان آوردنم اقرار اینکه عیسی مسیح خداوند و نجات دهنده من است برایم خيلی مشکل بود.
بعد از تعميد من با یک برادر عزیز و هموطن مهربان آشنا شدم که اسم شان حسين اندریاس است. او که سه قبل نسبت به من به عيسی مسيح باور پيدا کرده بود در قسمت درک کلام خدا ذکاوت عجيبی داشت که مرا نيز در ين قسمت کمک فراوان نمود. او مرا تشویق کرد که در ایمان خود رشد کنم. من می توانستم او را از همه موعظين و معلمين ديگر کتاب مقدس خوب تر درک کنم چونکه ما از یک محیط بودیم و به یک زبان صحبت کرده از کلتور و فرهنگ يک ديگر کاملا آگاه بوديم .
خوب بيادم هست که در همان اويل معرفت و دوستی ما ، يک روز با اين برادر در اثنايکه دريکی از خيبانهای شهر قدم ميزديم احساس گرسنگی کرديم و داخل يک رستورانت کوچک شده چاومين خورديم. (چاومين يک نوع غذای هندی است)
در اثنايکه نان ميخورديم اين برادر کتاب مقدسش را به زبان فارسی باز کرد و از اولين آيات انجيل يوحنا برايم خواند که در آن گفته شده است : ” در ابتدا کلام بود و کلام با خدا بود و کلام خود خدا بود. همه چيز بوسيله او هستی يافت و بدون او چيزی آفريده نشد . زندگی ازو بوجود آمد و آن زندگی نور آدميان بود. نور در تاريکی ميدرخشد و تاريکی هرگز بر آن پيروز نشده است.
پس کلام جسم گشته به شکل انسان در ميان ما جای گرفت.” اين آيات پر قدرت به من قوت قلب دادند تا از عيسی مسيح که کلام زنده خدا است زيادتر پيروی کنم.
بعد از مدتی برادر ورگهس برایم یک جلد کتاب مقدس به زبان فارسی داد. وقتیکه برای اولین بار آن را باز کردم و چند آیت اول تورات را مطالعه نمودم ،این آیات بر دلم زیاد تأثیر کرد به حديکه می خواستم روزهارا با مطالعه کتاب مقدس سپری کنم. پس کتاب مقدس را با خود به خانه بردم و به مطالعه عميق آن پرداختم. با خواندن اولین آيات اين کتاب بسا ارزشمند و پر محتوا متوجه شدم که در ابتدا خدا آسمانها و زمين را خلق نمود. يعنی اين کتاب با کلمات ” در ابتدا خدا ” شروع ميگردد، ابتدايی که درآن خالق عالم هستی را از نيستی بوجود آورد. بعدا خواندم که خداوند مرا منحيث اشرف مخلوقات موافق شبيه خود خلق کرده است.او به من قلبی داده تا توسط آن با خدای خود مروده نزديک وصميمی داشته باشم. او به من همچنان اراده آزاد داده تا مطابق اراده آزاد و با خشنودی دل از خالق خود پيروی نموده تنها اورا که يکتای لا يزال است بپرستم. او به من عقل داده تا توسط ان منحيث نماينده و خليفه ای خدا در بالای زمين حکومت کرده برای جلال او زنده گی کنم.
من به مطالعه خود ادامه دادم تا اینکه به مزامیر داود نبی رسیدم. متوجه شدم که همه این زبور های ثنا، تسبیح و شفاعت، خواست عميق دل مرا بیان می کنند. من نیز مثل آن زبور ها به دعا کردن وحمد و ثنا وصفت خداوند شروع کردم.
وقتیکه به انجیل رسیدم، متوجه شدم که عیسی مسیح یگانه شخص عادل و بدون گناه در تاريخ بشر بود که توانست با فدا کردن جانش در بالای دار صليب شفاعت کننده و نجات دهنده من گردد و مرا از چنگال گناه و مرگ ابدی نجات دهد. در این وقت در عین زمان در یک مشارکت ایمان داران فارسی زبان نیز شرکت می کردم. واعظ این مشارکت یک برادر هندی بود که به زبان دری موعظه می کرد. او برای ما فیلم زندگی نامه عیسی مسیح را که بر اساس انجیل لوقا تهیه شده است نشان داد. فیلم داستان زندگی عیسی مسیح بر قلبم تاثیر عمیق بجای گذاشت.
يک روزی در اثنايکه درمورد فداکاری عيسی مسيح انجيل مقدس را مطالعه ميکردم ، نتوانستم جلو اشک خود را بگیرم ، پس درآن روز دراثنايکه تمام بدنم ميلرزيد با عذر و زاری از خداوند طلب آمرزش کردم و دعای خودرا بنام عيسی مسيح ختم نمودم.
بعدازان من کورس اساسات مسیحی را در شهر دهلی تعقیب کردم و در ایمان خود رشد نموده بزودی شروع به بشارت يعنی وعظ کلام خدا در بين هموطنانم نمودم چون به این باور رسیدم که تمام هموطنان افغانم به عیسی مسیح ضرورت دارند و صرف از طریق اوست که آنها می توانند نجات ابدی را حاصل کنند وصلح حقیقی را درک نموده به آن دسترسی پيدا نمايند.
آرزویم این است که خداوند به هر افغان فرصت این را بدهد که آنها بتوانند انجیل را باز کرده مطالعه کنند ويا بشنوند. چون حقیقت خدا صرف توسط عیسی مسیح و کلام خدا یعنی انجیل بر انسانها آشکار شده است. عیسی مسیح یگانه راه رسیدن به بهشت است. عیسی مسیح نه تنها پیام محبت و بخشش خدا را به ما به ارمغان آورد، بلکه او خود را بحیث قربانی کامل برای بخشیدن تمام گناهان ما تقدیم کرد. چون «همه گناه کرده اند و از جلال خدا کم آمده اند.» (رومیان٣:٢٢)
تولد، زندگی منزه از گناه، مرگ برروی صلیب و رستاخیز عیسی مسیح از مردگان، او را در تمام طول تاریخ بشر فوق العاده گی بی نظیر می بخشد و سزاوار می گرداند که صرف از او باید پیروی شود. عیسی مسیح می فرماید: «من راه و راستی و حيات هستم، هیچ کس جز بوسیله من نزد پدر نمی آید.» (یوحنا۱۴: ٦) و در جای دیگر در انجیل مقدس نوشته شده است: «در هیچ کس دیگر رستگاری نیست و در زیر آسمان هیچ نامی جز نام عیسی به مردم عطا نشده است تا بوسیله ای آن نجات یابیم.» (اعمال۴:۱٢) خداوند به شما برکت نصیب کند. آمین
____________________________________________________________________________
پزشک اعظم.
سرگذشت ایمانی فریبا
مبارک باد خدا و پدر خداوند ما عیسای مسیح که پدر رحمتها و خدای جمیع تسلیات است.
من در سال ۱۳۵۵ خورشیدی در خانوادهای فوقالعاده مذهبی بهدنیا آمدم. از وقتی به یاد دارم والدینم تقریباً هر سال به سفر حج میرفتند و در طول سال در منزل ما چندین بار مراسم روضهخوانی و دعا برگزار میشد. فکر میکردیم به این ترتیب خدا گناهانمان را میبخشد و خواستههایمان را برآورده میکند. والدینم تمام سعیشان را میکردند تا فرزندانشان مطابق تعالیم دینی تربیت شوند. به یاد میآورم زمانی که هنوز کودکی بیش نبودم، هر روز صبح به اصرار پدرم برای نماز صبح بیدار میشدم و به اجبار او در ایام ماه رمضان روزه میگرفتم. جرأت نداشتم از انجام این مراسم مذهبی طفره بروم چون از پدرم میترسیدم و میدانستم که با واکنش بسیار تلخ و تند او روبرو خواهم شد. با اینکه خدا را دوست داشتم، اما او را دور از دسترس میدیدم و مراسم مذهبی را بیشتر بهخاطر ترس از مجازات الهی و ترس از پدرم بجا میآوردم.
پدرم مرد زحمتکشی بود ولی من هیچگاه محبت واقعی او را احساس نکردم. بهعلت ترس شدیدی که از او داشتم، حتی برای کوچکترین مسائل به او دروغ میگفتم. دوران نوجوانیام، دوران پرتنشی بود و آرامش در زندگیام معنا نداشت. هر روز یک اتفاق بد جدید پیش میآمد و من همیشه خودم را محکوم میدیدم. اغلب عاجزانه به درگاه خدا دعا میکردم، ولی جوابی از او نمیشنیدم. با اینکه خانواده ما از لحاظ مالی دچار مشکل خاصی نبود، اما هیچ وقت خواستههای ما بچهها برآورده نمیشد و هر وقت از والدینم تقاضایی میکردم، پدرم میگفت: «من خودم زحمت کشیدهام و بهدست آوردهام؛ شما هم باید خودتان بهدست بیاورید.»
کمبود محبت و اشتیاق برای داشتن آزادی بیشتر و فرار از محیط خشک خانواده باعث شد تا برخلاف خواست پدرم، با مردی ازدواج کنم که به هیچ وجه مورد تأیید او نبود و شخصیتی کاملاً برعکس او داشت. پدرم هرگز مرا بهخاطر این انتخاب نبخشید و تمام مسئولیت این ازدواج را برعهدۀ خودم گذاشت. اما متأسفانه این ازدواج نه تنها دریچهای جدید برای موفقیت و امیدی دوباره برایم باز نکرد، بلکه مشکلات تازهای نیز برایم ایجاد کرد و مرا از نظر روحی خیلی پایینتر آورد. با بهدنیا آمدن دخترم ملیکا تا مدتی احساس کردم امیدی دوباره پیدا کردهام، چون همیشه در آرزوی داشتن فرزند بودم. ولی متأسفانه متوجه شدم که دارم با کسی زندگی میکنم که همه چیزش دروغ است. دائم از لحاظ روحی و جسمی مورد تحقیر و آزار و اذیت او و خانوادهاش قرار میگرفتم. تصمیم گرفتم خودم را با کار مشغول کنم. میخواستم به هر قیمتی که شده زندگیام را با چنگ و دندان حفظ کنم. در خلوت با گریه و فریاد و شکستگیدل با خدا سخن میگفتم و اشکهایم را بهحضور او میبردم و از او گله میکردم که تا به کی میخواهد مرا آزار بدهد. به او التماس میکردم که به فریاد من و دخترم برسد و ما را از این بدبختی رهایی دهد. تا اینکه زمانی رسید که این اذیت و آزارها متوجۀ دخترم هم شد. دیگر نمیتوانستم طاقت بیاورم. باید کاری میکردم. نمیخواستم دخترم سرنوشتی به مراتب بدتر از من داشته باشد. باید او را نجات میدادم. بنابراین خانه و اتومبیلی را که با دسترنج خودم خریده بودم به همسرم دادم و او نیز دخترم را به من داد و به این ترتیب از هم جدا شدیم.
دوران سختی بود. خانوادهام مرا طرد کرده بودند و در اوج فقر و نداری میخواستم زندگی تازهای را در کنار دخترم شروع کنم. تقریباً هشت ماهی طول کشید تا از نظر روانی بهبود یافتم و توانستم با مردم ارتباط برقرار کنم، ولی از نظر مالی هنوز بینهایت در مضیقه بودم. تنها شغلی که در آن زمان میتوانست تا حدی نیازهای مالی ما را برطرف کند، خدمتکاری بود. باور کنید برای منی که از یک خانواده مرفه بودم و خودم همیشه در منزل خدمتکار داشتم، کار در منازل مردم خیلی سخت و دردناک بود. ولی میخواستم با شرافت و دسترنج حلال احتیاجات دخترم را برطرف کنم. پس از یک سال برحسب تصادف طبق یک پیشنهاد کاری به استانبول آمدم. دخترم بنا به خواست پدرش ممنوعالخروج بود و نتوانست در این سفر مرا همراهی کند. بدون او هم زندگی برایم معنایی نداشت. بنابراین مدام بین ترکیه و ایران در سفر بودم. خسته شده بودم. تمام تلاشم این بود که مبلغی فراهم کنم تا پول کافی جهت ودیعۀ خانهای در ایران باشد و بتوانم بار دیگر در کنار دخترم زندگی کنم، ولی هزینهها و خرج رفت و آمد آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم پساندازی داشته باشم. احساس تنهایی میکردم. از همه جا ناامید بودم. شبها تا صبح گریه میکردم و از خدایی که هیچ وقت پاسخم را نداده بود کمک میخواستم. همه چیزم را داده بودم تا دخترم را داشته باشم ولی حالا میدیدم که او را هم در کنارم ندارم.
در همان روزهای تلخ و پر آشوب، ناگهان احساس کردم که مدتی است بهطرز غیرطبیعی دچار ضعف و ناتوانی شدیدی هستم. مدام چشمم سیاهی میرفت و بهخاطر درد شدیدی که در ناحیۀ شکم داشتم، حتی نمیتوانستم راه بروم. به پزشک مراجعه کردم. پس از انجام سونوگرافی و آزمایشهای مختلف معلوم شد که در شکمم یک غده دارم. از شنیدن این خبر چندان ناراحت نشدم. من که در زندگی همه چیزم را از دست داده بودم، دیگر لزومی نمیدیدم که این بار هم صدایم را به سوی خدا بلند کنم. اصلاً دعا کردن چه فایدهای داشت؟ او هیچ وقت صدای مرا نشنیده بود و همیشه مرا به حال خودم رها کرده بود. در همان حال که در خانهای که کرایه کرده بودم غرق در اینگونه افکار بودم، ناگهان چشمم به عکسی از عیسای مسیح افتاد که بر روی دیوار اتاق نصب شده بود. برایم خیلی عجیب بود که چرا تا به آن روز متوجه آن عکس نشده بودم! احتمالاً از ساکنان قبلی باقی مانده بود. احساس عجیبی داشتم. پیش خودم گفتم شاید عیسی بتواند به فریادم برسد. فردای آن شب با دوستی تماس گرفتم که شنیده بودم به کلیسا میرود. از او خواستم دفعه بعد که به کلیسا میرود مرا هم همراه خودش ببرد. وقتی این را شنید خیلی تعجب کرد، چون میدانست با اینکه در ظاهر فرد چندان مذهبی نیستم، ولی نسبت به اعتقادات دینی خودم تعصب خاصی دارم. به هر حال قرار گذاشتیم سهشنبه همان هفته با هم به کلیسا برویم. وقتی وارد کلیسا شدیم، جلسه تازه شروع شده بود. صدای پرستش مردم عجیب به من احساس آرامش میداد. صدای خانمی که پیانو مینواخت و مردم را به پرستش دعوت میکرد آنقدر برایم دلنشین بود که بیاختیار محو چهرۀ او شده بودم. کاملاً واضح بود که این افراد خدایشان را با تمام قلب و وجودشان میپرستیدند. چشمانم را بستم. برای اولین بار در زندگیام حضور خدا را بهطور ملموس احساس میکردم. همان لحظه بیاختیار درد دلم را پیش او خالی کردم و به او گفتم: «ای عیسی، اگر واقعاً زندهای و همانی هستی که اینها میگویند، از تو میخواهم غدهای را که در شکم دارم از بین ببری، طوری که انگار هیچ وقت وجود نداشته است. در آن صورت من هم به تو ایمان خواهم آورد. تویی که از مریم باکره متولد شدی، مردهها را زنده کردی، کوران را بینا ساختی، مرا نیز شفا بده. دخترم به من نیاز دارد، حداقل به او رحم کن. من شفایم را تا روز یکشنبه از تو میخواهم.» با اینکه بیاختیار چنین دعایی را نزد خدا آورده بودم، اما باز شک داشتم که او حتی به نام عیسی هم مرا شفا دهد. او خدایی بود که هیچ وقت به دعاهای من جواب نداده بود. بنابراین هیچ تضمینی نبود که این بار جوابم را بدهد!
همان شب در خانهام در حالی که چشمانم را بسته بودم و به پرستش مردم در کلیسا فکر میکردم، گرمایی تمام وجود یخزدهام را فرا گرفت. نیروی عجیبی بود که کلمات قادر به توصیف آن نیست. مطمئنم خواب نبودم. ذهنم کاملاً هوشیار بود. احساس سبکی عجیبی میکردم. نیرویی قوی دور تا دور خودم احساس میکردم. ضربان قلبم تند شده بود. از شدت ترس نمیتوانستم چشمانم را باز کنم. در عین حال شادی عمیقی وجودم را فرا گرفته بود. صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستم، دیگر از احساس ضعف و ناتوانی خبری نبود. همان هفته قرار بود برای انجام آزمایشات بیشتر به دکتر مراجعه کنم. بعد از انجام سیتیاسکن، دکترم در کمال تعجب گفت که اثری از غده دیده نمیشود. گویا غده واقعاً محو شده و از بین رفته بود! باورکردنی نبود، اما من شفایم را از دستان سوراخ شدۀ عیسای مسیح، آن پزشک اعظم، گرفته بودم! به محض شنیدن این خبر، به یاد قولی افتادم که در کلیسا به عیسای مسیح داده بودم. یکشنبه همان هفته به کلیسا رفتم و قلب و زندگیام را به او تقدیم کردم. دیگر در مورد حقانیت عیسی شک نداشتم، چون خود خدا برایم ثابت کرده بود که تنها در نام عیسی است که میتوانم با او ارتباط داشته باشم و از او جواب بگیرم. هنگامی که بههمراه دیگر عزیزان داشتم دعای توبه میکردم، نیرویی مثل آب گرم در عروق و مغز استخوانهایم منتشر شد و از نوک انگشتان دست و پایم خارج شد. تمام وجودم داغ شده بود. بعدها فهمیدم که در آن لحظه از روحالقدس پر شده بودم.
از آن روز زندگیام بهکلی عوض شد. هر روزِ زندگیام معجزهای است. مدتی پس از آنکه توبه کردم و به مسیح ایمان آوردم، در نتیجۀ دعاهای متحد ایمانداران و بنا به خواست و ارادۀ پدر آسمانی عزیزم، دخترم توانست صحیح و سالم به استانبول بیاید. خداوند کار جدیدی هم برایم مهیا کرد و زندگیام را برکت داد. محبتهایی را که پدر زمینیام از من دریغ کرده بود، پدر آسمانیام چندین برابر به من هدیه کرد و به زندگیام آرامش بخشید. خداوند چنان تغییری در روحیه و زندگی من بهوجود آورد که هم برای خودم و هم برای کسانی که مرا میشناختند باورکردنی نبود. عیسای مسیح دخترم را هم از شفای روحی بینصیب نگذاشت و امروز او نیز روحیۀ از دست رفتهاش را بازیافته است. بزرگترین شادی زندگی من این است که میبینم دخترم با عشق به عیسای مسیح و تحت تعالیم او بزرگ میشود. وقتی او را میبینم که سرودهای پرستشی را از اعماق وجودش میخواند، نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم.
اکنون ۱۸ ماه است که با خدای معجزات راه میروم و سایۀ لطف او بر سرم است. من خودم را سراپا مدیون محبتها و توجهات پدرانۀ او میدانم. مهربانیهای او مرا احیا کرده است. منِ گناهکار که خاک و خاکستری بیش نیستم به خداوندی عیسای مسیح ایمان دارم و اختیار کامل زندگیام را به دست او سپردهام. او رخت عزا را از تنم درآورد و لباس جشن و شادی به من پوشانید. بنابراین سکوت نخواهم کرد و تا زمانی که به من اجازه حیات دهد در همه جا از محبت بیکران او خواهم گفت.
__________________________________________________________________
هویت حقیقی در مسیح
سرگذشت ایمانی هاشم
من سالهای زیادی به دنبال خدای حقیقی که مهربان، با محبت و نیکوست میگشتم و از راههای مختلف میخواستم چنین خدایی را پیدا کنم و با او رابطه داشته باشم. برای رسیدن به چنین هدفی بود که به راههایی مانند عرفان، فلسفه، درویشمسلکی و مدیتیشن روی آوردم تا به پاسخهایی در این زمینه دست یابم.
در زمینه عرفان که برای ما ایرانیان بسیار هم جذاب است، با افراد زیادی همنشینی داشتم. با هم در مورد راههای مختلف ارتباط برقرار کردن با خدا و شناخت او بحث و تبادل نظر میکردیم. ولی در پایان هیچگاه نتیجهای مطلوب از آن بحثها نگرفتم و درک خداوند و تجربۀ حضور او همچنان برایم معمایی بود. به کتابهای فلسفی زیادی پناه آوردم و مشتاقانه و با تشنگی کتابهای مربوط به عطار نیشابوری و مولانا را مطالعه میکردم و بعد از مدتی به حافظ نزدیک شدم و با کتاب شعر او اُنس گرفتم. اشعار حافظ آرامش زیادی به من میداد، اما این نیز کاملاً موقت بود و بسیار زودگذر.
در نقاط مختلف ایران مانند کرمان و اطراف مشهد دراویش زیادی را ملاقات کردم و با عقاید، افکار و رسوم آنها نیز آشنا شدم، اما در این نوع نگرشِ ریاضتگونه نیز چیز معنیداری نصیبم نشد که وجود خسته و بیقرارم را آرام کند. وقتی مدیتیشن میکردم میتوانستم به آرامش نسبی دست یابم اما متأسفانه این آرامش محدود به همان زمان بود و بالافاصله بعد از مدیتیشن باز افکار مختلف بهسراغم میآمدند. دوستانم به من میگفتند که مشکل از من است چون مدیتیشن زمانی پاسخ میدهد که بهطور کامل از خود آزاد شویم و به هیچ چیزی فکر نکنیم. این کار کاملاً برای من بعید بهنظر میرسید و به همین دلیل احساس میکردم که نمیتوانم با خدا رابطه برقرار کنم.
در همان زمانها بود که دیگر دوستانم که مسیحی زاده بودند با من در مورد عیسای مسیح صحبت کردند. آنها انسانهای خوب و با محبتی بودند. در بحثهایی که با هم داشتیم به من توضیح دادند که تنها از طریق عیسای مسیح میتوانم خدای حقیقی را پیدا کنم و آرامش بیابم. آنها از کتابمقدس برای من صحبت میکردند و جواب سؤالهایم را طبق کلام خدا میدادند. صحبتها و پاسخهای منطقی دوستانم خیلی روی من تأثیر گذاشته بود . سرانجام تصمیم گرفتم بهسوی عیسای مسیح بروم و از او کمک بگیرم. با آنان چند بار به کلیسایی در تهران رفتم ولی متأسفانه آخرین باری که به کلیسا رفتم شخصی جلو آمد و مرا تهدید کرد که تو مسلمان هستی و اجازه آمدن به کلیسا را نداری. از آن روز به بعد ترسیدم و به کلیسا نرفتم و در عوض در جلسات خانگی که بهطور مخفیانه برگزار میشد شرکت کردم تا اینکه بعد از انتخابات ریاست جمهوری در سال ۸۸ بهخاطر مشکلات زیادی که در ایران داشتم همراه با خانوادهام به کشور سوئد مهاجرت کردیم.
در کشور سوئد زندگی جدیدی را شروع کردیم که آن هم مشکلات خاص خودش را داشت. فضای تازه چیز زیادی در درونم تغییر نداده بود. وضعیت و شرایط هر روز سختتر میشد. بیشتر اوقات یاد گذشته میافتادم و افسوس میخوردم که در نتیجۀ کارهایم مجبور به مهاجرت به غربت شدم و حالا با سرافکندگی بایستی بهعنوان یک پناهنده زندگی میکردم. خودم را گناهکار میدانستم و وجدانم خیلی از این بابت ناراحت بود و بسیار نگران آیندۀ فرزندانم بودم. با گذشت زمان همه چیز برایم تیره و تار شده بود و هر چه میخواستم خود را از این وضع نجات بدهم نمیتوانستم. زندگی برایم سخت و کُشنده شده بود. سرانجام دچار بیماری افسردگی و اعصاب شدم. چندین بار به روانپزشک مراجعه کردم و شروع به مصرف داروهای اعصاب کردم و شبها فقط با مصرف قرصهای آرامبخش برای چند ساعتی به خواب میرفتم. اما زندگی برایم روز به روز سختتر و طاقتفرساتر میشد.
یک روز سرگشته و حیران در خانه نشسته بودم که صدای ناقوس کلیسایی که در نزدیکی خانهمان قرار داشت توجه مرا به خود جلب کرد. تصمیم گرفتم به کلیسا بروم. گرچه مراسم به زبان سوئدی بود اما آن روز من با زبان مادری خودم از خدا خواستم که بهخاطر عیسای مسیح به من کمک کند. بعد از شرکت در مراسم کلیسایی به خانه برگشتم. به محض خروج از کلیسا برای اولین بار احساس آرامش عجیبی کردم. گویا همه چیز رنگ تازهای به خود گرفته بود. برای اولین بار میتوانستم زیباییهای اطراف را ببینم و هوای تازه را تنفس کنم. در حالی که قدم میزدم شکرگزار خدا بودم و از اینکه مسیح مرا در کلیسایش پذیرفته بود خوشحال بودم.
همان شب در حالی که خواب بودم خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم که شخصی با لباس نورانی مرا از جا بلند کرد و گفت: «نگران نباش». از خواب بیدار شدم. تمام بدنم خیس عرق بود. فهمیدم که او عیسای مسیح بود که مرا با دستهای خود بلند کرده بود، زیرا تمام روز او را صدا میکردم. بعد از آن ملاقاتِ شیرین به خواب عمیق و دلپذیری فرو رفتم. صبح که از خواب بیدار شدم قضیه شب گذشته را برای خانوادهام تعریف کردم و آنها نیز از این بابت بسیار خوشحال شدند.
از آن روز به بعد احساس میکردم که دنیا برایم نورانیتر شده است. آرامش عجیبی در حال پیشرفت در زندگیام بود. منتظر جلسه کلیسایی هفته بعد شدم. این بار تصمیم گرفته بودم با پسرم به کلیسا بروم. با او در جلسۀ کلیسا شرکت کردیم. پس از مراسم کلیسا پسرم قضیه را برای کشیش کلیسا تعریف کرد و کشیش هم بسیار خوشحال شد و گفت که مسیح شما را انتخاب کرده است. او ما را به یک ایماندار ایرانی به نام محسن که معلم کتابمقدس بود معرفی کرد.
من بههمراه خانوادهام هفتهای یکبار با محسن جلسه تعلیم کتابمقدس داشتیم. درسهای بسیار عمیق و پر از معنا توسط معلم خود آموختیم که راه را برای تقویت در عیسای مسیح و شناخت هر چه بیشتر او هموار میساخت. جلسات ما حدود ۶ ماه طول کشید و بعد از آن ما به فیض عظیم خداوند ایمان آوردیم و به این یقین و باور رسیدیم که عیسای مسیح برای نجات ما انسانها به روی صلیب رفت، مُرد و بعد از سه روز زنده شد تا گناهان ما با قربانی او بخشیده شود و اینکه او خداوند است. سپس تصمیم گرفتیم که با تعمید آب ایمان خود را به خداوندمان علنی کنیم.
پس از تعمید زندگی تازهای را شروع کردیم زیرا که مسیح گناهان ما را که سالها با خود حمل کرده بودیم بخشیده و ما را از محکومیت گناه آزاد ساخته بود. از آن روز گذشتۀ تیره و تاریکم را فراموش کردم و عذاب وجدان حاصل از کارهای گذشته را به فیض عیسای مسیح دیگر به یاد نیاوردم. طبق گفته کتابمقدس هر کس در مسیح خلقت تازهای است، چیزهای کهنه در گذشت، اینک همه چیز تازه شده است.
در قلبم احساس آرامش میکنم و میدانم که مسیح دستهای ما را گرفته و ما را بهوسیله روحالقدس هدایت میکند. آرامش، امید و محبت از هدایایی هستند که خداوند به من و خانوادهام بخشیده است. چند ماه بعد از ایمان آوردنم یک شب در نیمههای شب از خواب بیدار شدم و با خود دعا میکردم و هللویا میگفتم که خداوند با من صحبت کرد و گفت: «پسرم غصه مخور، یادت میآید که در ایران چقدر زندگی برایت سخت و خطرناک شده بود؟ من تو را به اینجا آوردم، با مسیح آشنا شدی، مسیح گناهان تو را بخشید. من تو را دوست دارم، پس نگران نباش.» با او صحبت کردم و پرسیدم: «پسرم که در ایران است چه خواهد شد؟» خداوند گفت که من او را نیز دوست میدارم. خیلی خوشحال شدم که خداوند با من صحبت کرد و مرا فرزند خود خواند.
مسیح با فیض و محبت عظیم خود در زندگیام معجزات زیادی انجام داده است. دیگر برای خوابیدن و استراحت احتیاجی به مصرف قرصهای آرامبخش و اعصاب ندارم. او مرا از همه اینها آزاد کرد. اینک وجودش را در قلبم احساس میکنم و به فیض او زندگی قبلی خود را فراموش کردهام. من و خانوادهام هر لحظه محبت خداوند را در زندگیمان میبینیم و تجربه میکنیم که چه نیکوست. دیگر نگران چیزی نیستم و میدانم که خداوند در هر شرایطی پشتیبان و همراه ماست و به نقشههای عالی او برای زندگیم ایمان دارم.
هر روز با مطالعه کتابمقدس و دعا خداوند چیزهای جدیدی از طریق روحالقدس به من و خانوادهام یاد میدهد و از طریق کلام قدرتمندش درسهای عملی بسیاری برای داشتن یک زندگی مقدس آموختهایم. با تمام وجودم خداوند را شکر و سپاس میگویم بهخاطر فیض عظیمی که شامل حال من و خانوادهام کرد. و تمام افتخار من در زندگیام وجود عیسای مسیح است.
یکی دیگر از شادیهای بزرگ من این است که همسر و فرزندانم نیز به مسیح ایمان آوردهاند و قلب و زندگیشان را به او بخشیدهاند. جلال بر نام خداوند ما عیسای مسیح که ما را نجات بخشید تا همگی امروز شاهدانی امین برای او باشیم.
______________________________________________________________
Mosa
ReplyDeleteمیخواهم مسیحی شوم
ReplyDeleteThis comment has been removed by the author.
ReplyDelete